دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com
رمان الهه شب قسمت پنجم از خوندنش لذت ببرین :
توماژ یکی از اون اخمای خاص خودشو به صورت طناز پاشیدو دستشو کنار زدو به سمت صدا رفت ...
طناز اما تو دلش لعنت فرستاد به اون خروس بی محل بعدشم برگشتو یه نگاه پر تنفر بهش انداخت ...
باران چند لحظه کوتاه بهشون خیره شد، اما سعی کرد به خودش مسلط بشه ، داشت راه اومده روبر میگشت که ...
- جانم چیزی شده ؟......................
از شنیدن این کلمات اونم با این لحن صدا سرش سوت کشیدو زل زد به صورت توماژ ...
- خسته شدین آره ؟ ببخشید الان دیگه میریم ...
باران نگاه خاصی به طناز انداختو چشماشو تنگ کرد، اهل جنگیدن و مبارزه نبود اما اهل گرفتن یه حال اساسی از این دختر افاده ای شدیدا" بود ...
رو کرد به توماژ و خنده ملیحی تحویلش دادو گفت:
- آره دیگه بهتره بریم ، خسته شدم از اینجا ...
بعدم ایستاد تا کاملا" توماژ بهش نزدیک بشه ، عطر تن توماژ به وضوح می اومد معلوم بود حسابی داغ کرده ...
- خوب بریم خانومی ...
- بریم ...
طناز خون داشت خونشو می خورد که نقشش بی هدف مونده، ولی فعلا" کاری ازش ساخته نبود ...
وقتی پرستو بارانو با توماژ و طنازو تنها دید اخماش توی هم رفتو اومد سمت طناز
- چی شد طناز؟ گند زدی باز ؟
- مامان اصلا" حوصله ندارما برو کنار...
- دختره بی عرضه ، اه ...
طناز چشم غره ای به پرستو رفتو یه گوشه ایستاد ، چند دقیقه بعدم همه مهمونا بعد یه خدا حافظی مختصر عزم رفتن کردن ...
تو تموم مدتی که هنوز از خونه شایگان بیرون نرفته بودن خنده از روی صورت باران نمی رفتو مدام سعی می کرد با توماژ حرف بزنه و کنارش باشه اما همینکه از اونجا بیرون اومدن باران بد سگی شد ...
روژین سر درد بدی داشتو به خاطر طولانی بودن راه خواست که بره و عقب بخوابه واسه همینم باران مجبور شد بره و جلو بشین !!!
نشستو به شیشه جلوی خیره شد، توماژ با شناختی که ازاون داشت می دونست تمام خوش برخوردی که تواین چند دقیقه آخر داشته همش نقشه بوده و در واقع الان آتیش زیر خاکسترِ ، واسه همین ترجیح داد فعلا"سکوت کنه تا یکم از حرارت شعله ها کم بشه ...
نیم ساعتی از راه رو اومده بودن ، همه جا تاریکو خلوت بودو توماژ حسابی از این سکوت کلافه بود ، غرورو کنار گذاشتو با یه لحن طنز داری گفت:
- نمی دونم من باید از تو عذر خواهی کنم یا تو که بی اجازه وارد بحث صمیمانه دونفری ماشدی !
- من ...
توماژ می دونست دقیقا" همین جواب رو میگیره ، باران مغرور تر از این حرفا بود ...
- خوب می شنوم ...
- معذرت می خوام، نباید وارد بزم عاشقونه تون می شدم ...
- باران تمومش کن، دوباره یه طرفه به قاضی رفتی ؟
- من هیچ قضاوتی نکردم، دلیلی برای این کار ندارم، کارم واقعا" زشت و بچه گانه بود ، فکر نمی کردم پی فرصت باشین وگرنه تنهاتون می ذاشتم ...
- یعنی تو فکر می کنی من انقدر بد بختو احمقم ؟
- به فکر من نیست! به عملتون بستگی داره ...
- شما دخترا همه تون همینطورین، کاریتونم نمیشه کردا، توی ذاتتون بد بینی وشک بیداد می کنه ...
توماژ پوفی کردو ادامه ...
- اون از طناز اونم از تو! یعنی نباید به شما دخترا توجه کردو احترام گذاشت یااینکه هواتونو داشت ، اگه اینطوری شد یعنی عاشقیم ؟یعنی دلداده تون شدیم؟
بعد یه نفس عمیق دوباره ادامه داد...
- خیلی جالب ، اون یکی فکر می کنه من با توام ، تو ام که بد تر از اون، فکر می کنی ، پی فرصتم که بخوام باهاش عشقو حال کنم ...
توماژ عصبی بود، نمیدونست چرا اینطوری میشه!یعنی واقعا" حق نداشت خوب و متین باشه ؟ یا درست رفتار کنه یا احترام بذاره و توجه نشون بده ؟ اگه این کارو کرد یعنی حتما" به طرفش نظر داره !!!
باران سکوت کرده بود، خوب آدم منطقی نبود ، نه الان نه هیچ وقت دیگه ، پس حرفای توماژ به نظرش مسخره و توجیح اومد، بعد دوباره به خودش نهیب زد ...
...اصلا" به توچه که داشت چی کار می کرد! به تو چه که نظر داره یا بی منظوره !
حالا توقع داری چه فکری راجع بهت بکنه؟ می خوای فکر کنه داری می ترکی از حسادت؟
باید یه چیزی می گفت ، اما تو اون شرایط حرف زدن براش سخت بود اگه سکوتم می کرد توماژ برداشتاش از رفتار اون ادامه دار می شد ...
- ببین ، باور کن به من هیچ ربطی نداره شما چیکار می کنی یا با کی صمیمی هستی ، اشتباه واقعا" از من بود، مسخرس اگه بخوام ناراحت بشم یا برام مهم باشه، ما نه با هم فامیلیم ، نه نسبت خاصی داریم، نه به قول خودتون سرو سری ، پس بی معنی که من بخوام از این موضوع ناراحت باشم، من فقط از اینکار طناز ناراحت شدم چون آبروی همه دخترا رو با این کاراش می بره، اون همیشه منتظر فرصت ومن از این طرز رفتارش بیزارم فقط همین ...
توماژ از حرفای آخر باران در مورد طناز خوشش اومد اما در مورد نظری که نسبت به اون و رابطش داد دچار سردرگمی شد، اصلا" توقع نداشت نظر باران اینطوری باشه، اون خودشو به اون نزدیک می دونست ولی حالا!!!
بقیه راه توماژ سعی کرد به اون بحث فکر نکنه چون داشت اعصابش بهم می ریخت ، سرشو به رانندگی شو گاهی به ستاره های که از جلو ظاهر می شدن گرم کرد ...
دو سه روزی از اون مهمونی گذشته بود، سرکارم زیاد باهم بر خورد نداشتن، توماژیکمی بی حوصله شده بود ، ولی چیزی بروز نمی داد، دلش هوای اون سنجاب چموش رو کرده بود ، اما بهونه ای واسه آشتی نداشت ، واسه همین رفت بالا و تو اون هوای سرد با یه شلوارک خالی روی زیر انداز دراز کشید...
بارانم انگار بی قراربود، چند شبی می شد روی بوم نرفته بود ، هوس کرد که بره بالا و هوایی بخوره ...
پاشو که روی کف بوم گذاشت یه نفس عمیق کشیدو به آسمون خیره شد ،بعدم آرووم شروع کرد به قدم زدن، ساعت از 12 گذشته بودو دیر وقت بود ، سعی کرد آرووم قدم بر داره ، چند قدمی جلو رفتو نا خودآگاه قدماش به سمت خونه توماژ کشیده شد، تاریک بود اما نه اونقدر که نتونه کسی که روی زیر انداز با اون وضعیت خوابیده رو ببینه ...
بازم جلو رفت ،عین یه گریه ، بی سرو صدا ...
چند بار پلکشو بازو بسته کرد ولی تا وقتی کاملا" نزدیک نشده بود هنوزم مطمئن نبود ، توماژ با یه شلوارک ورزشی با بالا تنه لخت ، طاق باز خوابیده بود ...
باچشمایی از حدقه در اومده بهش نگاه کرد، بعد خجالت کشیدو نگاهشو گرفت ، تو باورش نمی گنجید که چطوری توماژ با این سوزی که پائیزو شباش داشت اینطوری بدون لباس خوابیده !
اما انگار کودک درونش شدید فعال شدو شیطنتش گل کرد ، هزار تا فکر جور واجور واسه سربه سر گذاشتن با اون ، به سرش زد اما هر بار پشیمون شد ، آخر سر طاقت نیاوردو نشست ...
چهار زانو روی زمین نشستو خیره شد بهش، خندش گرفته بود ... این دیونست به خدا، آخه کدوم آدم عاقلی اینطوری می خوابه !
یه دفعه خجالتو کنار گذاشتو یه نگاه یواشکی بهش انداخت ، بعد به صورتش دقیق شد، چه ناز خوابیده بود، ولی دلش یهو ریخت ...
... اگه تمام این مدت بیدار بوده و فهمیده باشه چی ؟
خودش به خودش جواب داد ... بیدارم باشه چشماش بستسو منو نمی بینیه!
ولی با این حال استرس داشت، دوباره نگاهش کشیده شد سمت عضلات شکم توماژ ، صورتشو نزدیک تر برد ، دستش به اارده خودش نبود انگار، سر انگشتشو جلو بردو شروع کرد به شمردن عضله های که حالا به نظر منقبض تر می اومدن ...
... یک ... دو ... سه ... بیچاره چهارمی رو لمس نکرده بود که صاحبش اومد، چنان برقی از چشمای باران پرید که دچارسرگیجه شد ...انقدر سریع این اتفاق افتادکه فرصت هر عکس العملی ازش گرفته شد ...
توماژ چهارزانو جلوش نشستو مچش دستشو تو مشتش گرفت...
- چطوری دزدِ کوچولو ؟
باران داشت می لرزید ، ترسیده بود ، غافلگیرم شده بود از همه بد تر خجالت زده هم شده بود ...
- چی می گی واسه خودت ؟
توماژ به چهره مضطرب باران نگاه کرد ،لباش آویزون شده بودو به توماژ نگاه نمی کرد ...
- داشتی چی کاری می کردی شبونه ؟
- کاری نمی کردم ...
- داشتی پسر مردمو درسته قورت می دادی ، بعد می گی کاری نمی کردم؟
توماژ حس یه شکارچی رو داشت که یه شکارخوب نصیبش شده واسه همین حسابی کیفور شده بود، اما باران اصلا" حس خوبی نداشت !!!
- منو نیگاه ...
باران سرش زیر بودو مچ دستش هنوز تو دست توماژ ...
- عجب دزد کم رویی !
لب پائینشو با زبون تر کردو اونو به دهن گرفت ، بعدم دستشو آرووم بالا آورد، باران اگه می دونست امشب توماژ واسه چی تو این هوا لخت خوابیده عمرا" این جسارتو می کرد، ولی حالا دیگه کاراز کار گذشته بود ...
انگشتاشو گذاشت زیر چونه بارانو سرشو بالاکشید، زل زد به چشماش ، دیگه انگار چیزی براش مهم نبود!
باران ضربان قلبش بالارفته بود، اصلا" تصورشم نمی کرد اون کنجکاوی بچگونه تهش ختم بشه به این حس نفس گیر ...
انگشت شصتش آرووم کشیده شد زیر لب باران ، تنش داغ شده بود و قلبش تند میزد، سکوت باران بهش جرات داد انگشتشو بالاتر ببره ، داشت به لبش می رسید که باران لحظه آخر سرشو عقب کشید ...
توماژ خنده قشنگی کردو دستشو برداشت اما به جاش مچ دستشو که تو دستش بود محکم تر گرفت ...
- چرا ساکتی ؟
- ولم کن بذار برم ...
- تا حوابمو ندی که نمی شه بری ...
- حالت خوبه ؟ دیونه شدی انگارا!!!
- نباید بشم ؟
توماژ اینو گفتو خمار نگاهش کرد، باران از لحن توماژ عصبی شده بودو نمی دونست باید چیکارکنه ! اصولا" اینطور وقتا مغزش شدید ارور می داد ...
- بذار برم روانی داری چیکار می کنی ؟
- بری؟ به همین راحتی ؟ تا ازم نخوای که نمی شه !
- خواستم که ...
- اینطوری نه ...
- پس چطوری؟
توماژ ابرویی بالا انداختو گفت:
- خودت خوب می دونی چطوری ...
- لعنتی بذار برم ...
- اینطوری بذارم بری؟
- خواهش می کنم ...
- خواهش می کنی که چی ؟
- خواهش می کنم بذار برم ...
- از کی خواهش می کنی ؟
باران دیونه ای گفتو خواست با زور مچ دستشو آزاد کنه ، اما محال بود!
- توماژ خان اجازه بده برم ...
توماژ بازم نگاهش کرد، هنوز مقبول نیفتاده بود !
- توماژ بذار برم دیگه ...
یه فشار دیگه روی مچش آورد انگار که می خواست ازش اعتراف بگیره !
- توماژ تورو خدا ...
یه عقده ای دیگه هم نثارش کرد، بغضش گرفته بود نمی دونست دیگه چی از جونش می خواد ، اما توماژ دنبال یه چیز دیگه بود، دنبال این بود که باران با اون لحن خاص صداش کنه ...
واسه همین ملتمس نگاهش کرد، انگار همین که باران اونطوری صداش کنه آروومش می کرد، باران تازه منظورشو فهمید، چشمای خمارش داشت خمارتر می شد، حتی سرش دیگه داشت کج می شدو فاصله صورتش کمتر ...
- تومـــاژ ...
صدا ملتمس پر بغض بود، همین کافی بود، همین حسی که تو صدا بود براش کافی بود، مچ دست بارانو آرووم ول کرد، باران دیگه اشکش سرازیر شده بود، اما بازم خودش بود که ادامه ندادو رفت ...
توماژ سری چرخوندو لبشو بازم به دهن گرفت ...
... چم شده بود!زده بود به سرم ...
دیوانه ای نثار خودش کردو برگشت به اتاقشو بازم تا صبح تو فکر ماجرا غوطه ور بود ...
شب قبل از سفرشون بود ، فردا صبح باید راه می افتادن ، اکیپشون 10 نفری می شد، دلش نمی خواست از سعید اجازه بگیره اما خوب نمی تونستم بی خبرم بر ، اول رفت پیش بردیا، تازگی ها دوباره رابطش با اون یکمی بهتر شده بود، شامم به خاطر اینکه یه حالی به اون بده مطابق میلش درست کرد ...
-چطوری داداشی؟
-مرسی خوبم ...
-درس می خونی ؟
-آره ، پس فردا امتحان دارم ...
-بردیا ...
-هان ...
باران اخم ظریفی کردو گفت:
-هان چیه پسر ؟
-بله ...
-میگم ما از طرف شرکت 10 روزی باید بریم ماموریت ...
-ماموریت ؟
-آره عزیزم ...
-کجا ؟
-باید بریم جنوب ، اهواز تویه روستای کوچیک ، اسمش تش کوه ...
بردیا مشتاق نگاهش کرد و منتظر ادامه حرفش شد...
-مربوط به کارمون آقایی باید بریم تحقیقات ،انگار زیر خاکی زیاد داره !
-اوه می خواین گنج پیدا کنین ؟
-نه شازده ، اگرم پیدا کنیم باید تحویل بدیم مال ما که نیست ...
-چه بد !
-قول می دم اگه چیزی پیدا کردم یواشکی هم شده یه تکیه شو برات بیارم خوبه ..
-اوهوم ...
بردیا بعد این حرف سرشو زیرانداخت، 12 سالو رد کرده بود اما چون ریز نقشو ظریف بود کمتر می زد، واسه همین باران گاهی یادش می رفت اون چقدر بزرگ شده ، رفت سمتشو بغلش کرد، بردیا اول عکس العملی نشون نداد ولی بعد آرووم خودشو از حصار دستای خواهرش بیرون کشید ...
-ناراحتی ؟ تو دیگه مرد شدیا !
-دوست ندارم بری، نمی خوام با اون تنها باشم ...
-دیگه بد نشو ، کاریت نداره که ...
-خوب واسه همین نمی خوام با اون تنها باشم ، اگه از گشنگی هم بمیرم براش مهم نیست ...
-نگران نباش، یکم غذا درست می کنم یه سری کنسروم برات می ذارم دم دست ، پولم بهت می ده ، اما به یه شرط!
-چی ؟
-نری دوباره توی اون کافی نت همه پولا تو بدی بازی کنیا، من بهش سفارش کردم دیگه رات نده ...
-خیلی نامردی باران ...
-اینکه معلوم ...
-اه ، اصلا" پول نخواستیم ...
-شوخی کردم ، می تونی بری، اما نه هرروزو هرساعتا!فهمیدی ؟
-آره ...
ذوق زده اینو گفتو اینبار خودش صورت بارانو بوسید ، باران دلش راضی به این دوری نبودو می دونست تواین مدت به بردیا حتما" سخت می گذره ، اما چاره ای هم نداشت ...
با بد دلی رفت سمت اتاق سعید، در زد ،منتظر شد تا جواب بگیره ...
-بیاتو بابا ...
از کلمه بابا چندشش شد، هیچ حسی به کلمه بابا و مامان نداشت تازه از شنیدن این کلمه مشمئزم میشد ...
با اخمایی تو هم وارد اتاق شدو سرشو زیر انداخت ...
-سلام ، شب به خیر ...
سعید روی تختش نشسته بودو به صورت مغموم دخترش نگاه می کرد
-سلام بابا، خوبی ؟
-ممنون Tاز احوال پرسی شما ...
سعید پوفی کردو دستشو کلافه پشت سرش بردو گردنشو گرفت ....
-اومدی دعوا دختر ؟
-نه ...
-پس بفرما، من در بست در خدمتم ...
-می خوایم از طرف شرکت بریم یه سفر تحقیقاتی ، خواستم در جریان باشی ...
-هستم بابا ...
باران کفری شدو جلو اومد ...
-از کجا می دونستی ؟
-حاج صلاح بهم گفت ...
-این حاج صلاحم دیگه شورشو در آورده ها ! واسه چی خبر می یاره می بره ؟
-خجالت بکش دختر، چرا اینطوری می کنی؟ بدِ انقدر هواتو داره و به فکرت ؟ می دونی چقدر برات نگران؟
باران خنده کجی گوشه لبش نشدو با تمسخر گفت :
-واقعا" ؟ پس خوش به حال من ، نه ،جدا" خوش به حال من که یه مرد غریبه باید نگرانم باشه، حق داره بنده خدا، معتمد محل دیگه، باید هوای بچه یتیما رو داشته باشه دیگه ...
-باران باز عصبیم نکن، حرف دهنت رو بفهم ...
-اگه نفهمم چی می شه هان ؟ تو بگو چی میشه ؟ می زنیم ؟ بهم توجه نمیکنی؟ بدوبیراه بهم می گی؟ نونمو می بری؟ یا نکنه می خوای منو از این خراب شده بیرون کنی هان ؟
-یعنی ما هیچ وقت نمی تونیم مثل آدمیزاد باهم حرف بزنیم ؟ باید همیشه تهش بشه این ؟
-معلوم که نمی تونیم! کدوم آدمیزادی رو دیدی با پاره تنش اینکارو بکنه که تو می کنی،جدا" شرمت نمیشه وقتی میگی بابا؟ از خودت عقت نمی گیره ؟
-تمومش کن باران، نذار بیشتر از این رومون تو روی هم بازبشه ...
-نخندون منو سعید بردبار، دیگه چی بینمون مونده که بخوایم برای از دست ندادنش بجنگیم هان ؟
سعید دستاشو روی صورتش گذاشتو ای خدای بلندی گفت ...
-کی این عذاب لعنتی تموم میشه ، ای خدا تا کی قرار تاوان یه اشتباهو بدم ؟خدایا تو بخشیدی ولی این هنوز نبخشیده ، خدایا ...
سعید روی تختش نشتسو زار زدو از خدا خواست که یه بار برای همیشه این عذاب دردآورو تمومش کنه حتی اگه شده به قیمت گرفتن جونش ...
اصلا" وقت خوبی واسه مرور خاطرات نبود ،ولی هر بار با اون شدید بحثش می شد نا خودآگاه ذهنش میرفت پی اون شبای سیاه ...
اینبار با چشمای پر اشک رفت سراغ اون دفتر لعنتی ...
چند تا گل صفحه اولش کشیده بود با خودکارای اکلیلی ، اون موقع عاشق رنگ بود ، اونم تندش ، برعکس حالا ...
ولی صفحات بعدش نوشته داشت، اولاش جمله های کوتاه عاشقونه بود، از شروع عشقی که تازه داشت جوونه می زد، خوب مادری نبود، دوستی ،همدمی ،حتی بابای مهربونی هم نبود، این شد که اون رنگ نگاه شد براش قشنگترین رنگ دنیا ...
شروع کرد به خوندن ...
یه مدت بود که حس می کردم وقتی اون میاد اینجا نگاهش دیگه مثل قبل نیست ، اما اونشب وقتی بابا بهش گفت که تو زبان مشکل دارمو اونم اومد تو اتاقم تا بهم کمک کنه ، فهمیدم هیچی دیگه مثل قبل نیست !
الان یه مدتی می یادو بهم تو زبان کمک می کنه ، خیلی خوشگل ، تازه خیلی هم سرزبون داره ...
به افکار مسخره خودش خندید، ازاون خنده های پر گریه ، تو دلش تکرار کرد ...خیلی هم سرو زبون داره ... آره دیگه با همون زبونش یه دختر بی پناه شونزده ساله رو خام خودش کرد ، اون لعنتی بی شرف ...
بغضش گرفت ،اما ترجیح داد ادامه بده ...بازم خوندم ، همه جا نوشته بود، هومان ...
با خوندن اون اسم به نظرش کثیف ترین اسم دنیارو خونده، چقدر کثافت بود اون بشر !
صفخات رو رد می کرد و هربار یکمی از جمله هارو می خوند... بهش عادت کردم، همیشه هست ، همه جا، عطر تنش آروومم می کنه ، خیلی دوستش دارم خیلی زیاد ...
امشب تولدم ، قول داده که مییاد، بابا با چند تا از دوستاش یه جلسه کاری داره، بهم گفته دیر مییاد، ولی هومان بین اون دوستاش نیست، بابا نیست اما اون گفته مییاد، گفته می یاد تا شب تولدمو باهم جشن بگیریم ...
یه کیک تولد گرفتم ، بردیا هم کلی ذوق داره یه دونه کیک تکی هم برای اون گرفتم، بهش دادم خورد، بعدم خوابوندمش ، نباید وقتی هومان اینجا میاد اون بیدار باشه ... اومد، با یه جعبه کادووی بزرگ ... کلی ذوق کردم ، پریدم بغلش اونم بغلم کرد، اما یه حسی کردم یه حس نا مفهموم ...
خواستم از آغوشش بیرون بیام اما نمی ذاشت ، زورمو بیشتر کردم اما اون هنوز سرش تو گودی گردنم بودو منو سفت چسبیده بود ،ترس برم داشت ...
این آخرین جمله از خاطراتش بود، بقیه صفحات فقط حسای بدی بود که روی کاغذ اومده بود ...
اون شب هومان انگار زیادی خورده بودو احتمالا"عمدا" ، واسه اینکه راحت تر بتونه هدف شومش رو پیاده کنه !
می خواست از احساسات پاکو دخترونه باران به نفع خودش استفاده کنه ، نوازش دستاش داشت طولانی تر می شد که اینبار باران سرش فریاد کشید ...
-داری چی کار می کنی هومان ؟
-هیس ، هیچی نگو کوچولو، داریم خوش می گذرونیم ، فقط همین ...
-اینطوری ؟ خواهش می کنم ولم کن ...
بعد لحن التماس گونه باران ، اون بی شرف به ذهنش رسید که نقشه شیطانی شو عملی کنه ...
-باشه عزیزم، باشه گلم، خودتو ناراحت نکن، اصلا" هرچی تو بگی خوب ؟ باشه ، اگه دوست نداری خوش نمی گذرونیم ...
اومد داخلو روی مبل نشستو دوباره سر تا پای بارانو بر انداز کرد، مستی کار دستش داده بود، الان وقتش نبود وگرنه همین الان کارو یکسره می کرد ...
-باران پس بیا بشین ،لااقل جشن بگیریم ...
-باشه الان می یام، بذار کیکو بیارم ...
باران کیکو روی میز گذاشت و شمعارو هم روش چید، ذوق زده شده بودو دوباره همه چی فراموشش شده بود ...
-کیکم خوشگل هومان نه ؟
-آره خانم گل ، تو سلیقت حرف نداره ...
کیکو برش زدو برای خودشو هومان گذاشت ، یکمی هم تنقلات آورد ، یکی دوساعتی از اومدنش می گذشت و دیگه داشت دیر می شد ، به چهره باران که سر مست شده بود، دقیق شدو یه نفس عمیق کشید بعدم دست برد سمت جعبه بزرگی که همراهش بود ...
-خوب حالا نوبتی هم باشه نوبت کادوی من ...
دره جعبه رو باز کرد ، یه لباس قرمز شب بود ، یه لباس اسپانیولی که جلوش کوتاه بودو پشتش بلند،اون لباس حتما" تو تنش با اون پا های کشیده و ظریفی که داشت کولاک می کرد !
باران فقط رنگشو دیدو بازم ذوق کرد ، مثل همیشه ، عاشق قرمز بودو اینو هومان خوب می دونست ...
-وای مرسی چه خوشرنگ !
-مبارک باشه ، نمی خوای امتحان کنی ؟
-وای چرا ...
باران اینو گفت ، اما یه لحظه به صرافت افتادو گفت:
-نه بعدا"می پوشمش ...
-دیگه داری نامردی می کنیا ، بغل که نه، بوس این چیزام که نه ! لااقل برو اینو بپوش ببینم ...
-شیطون نشو دیگه هومان ، بعدا" می پوشمش دیگه ...
-عزیز دلم تو قرار ملکه زندگیم بشی، خانوم خونم، حالا چه فرقی داره که الان تورو تو این لباس ببینم یا بعدا" ؟
-چرا فرق داره، اذییت نکن دیگه !
-آیی ، موش کوچولو ببین چه نازی هم داره ، اصلا" یه فکری برو بپوش نمی خواد به منم نشون بدی، فقط خودت ببین بیا واسه من تعریف کن، چطوره؟
باران مثل فنر ازجا پریدو گفت :
-اوهوم باشه، اینطوری خیلی خوب ...
-مرسی خانم خوشگله خودم ...
باران از اینهمه داغی که تو صدای اون پسر بود غرق لذت شدوبرای چند لحظه ای هم شده خودشو خانم خونه اون دیدو از خود بی خود شد ...
جعبه لباسو مثل یه شی ء با ارزش تو دست گرفتو رفت سمت اتاقش ...
اول جلوی آینه ایستادو لباسو روی تنش نگه داشت، عالی بود ، قرمز آتیشی همون رنگی که همیشه دوست داشت یه لباس ازش داشته باشه اما نداشت!
هومان همه حساش با هم قاطی شده بودو تازه استرسم بهش اضافه شده بود ..
یه لیوان آب برای خودش ریختو بعد رفت سمت اتاق، همیشه این مدل رابطه های رو بیشتر می پسندید ، دزدکی ، خشنو وحشیانه، اونم با یه دختر تازه بالغ شده خوش قیافه ..
یاد اندام دخترونه اون افتادو پوفی کردو حس کردو دیگه طاقت نداره ، ولی باران بیچاره بی خبر از همه جا ، توی اتاقش داشت لباسش رو عوض می کرد تا کادوی اون رو بپوشه ...
هومان تو کارش استاد بود، تا حالا زیاد این مدلی دخترارو اسیر کرده بود، واسه همین آرووم طوری وارد اتاق شد که باران اصلا" متوجه اون نشد، البته بارانم زیادی بچه و ساده بود بیشتریا رو با یه چیزی بی حال یا بی هوش می کرد که دردسر ساز نشن، اما این یکی مثل موم توی دست بود ...
سرکی کشیدو تویه چشم بهم زدن از پشت بارانو چسبید...
تموم تنش یخ کرد، جیغ کشید ،درد ناک، پسش زد ، اما محال بود بتونه اونو از خودش جدا کنه، زجه زد ، ناله کرد ، التماس کرد، اما فایده ای نداشت، دستای کثیف اون روی تنش سر می خوردو باران هرلحظه بیشتر آرزوی مرگ می کرد ...
دختر بیچاره تازه خبر نداشت که اوضاع ،از اونی که فکر می کنه خراب تره ، بردیا همون اول که صدای بارانو شنید از اتاقش بیرون اومده بود و شاهد همه ماجرابود ...
پسر بیچاره بچه تر از اونی بود که بتونه کاری کنه ، فقط یه گوشه ایستاده بودو نگاه می کردو اشک می ریختو بدنش می لرزید، تا اینکه یه صدایی اومد، برگشت تو اتاقش ...
سعید بود ،رعشه افتاده بود دیگه به تن اون بچه ، ولی سعی کرد صدایی نکنه تا لااقل وسط دعوا اونو قربانی نکنن ...
اما حالا چهره سعید دیدن داشت، چشماش از حدقه بیرون زده بودو دختر عزیزش رو بی جون بین دستای کثیف دوستش می دید ...
جلو آومد، نعره کشید، بارانو از حصار دستای اون حیوون بیرون آوردو پرت کرد روی زمین و بعدم افتاد به جون دوست عزیزش ، انقدر زد تا خون کل اتاقو گرفت ، بعدم نشست کنارشو با صدای بلند هق زد ...
-خدا پس به کی تو این دنیا می شه اعتماد کرد ؟؟؟ خدایـــــــــا چرا هر بار بد تر از قبل نابودم می کنی، اون بی شرف رفیقم بود، رفیق تنهایی ، رفیق دردو دلام ... ای خدا ، چرا هر بار با این درد ؟ آخه چرا ؟ چرا ؟
نایی نداشت، ولی هنوز مشت می کوبید به رفیق نا رفیقش، بازم اعتماد کرده بودو از پشت خنجر خورده بود ، چه درد آور بازم از یه سوراخ نیش خورده بود !
داشت دیونه میشد، زده بود به سرش ، جنازه اون بی همه چیز رو از خونه بیرون آورد، خدایی بود که هنوز زنده بود ...
نیمه شب بودو هوا کاملا"تاریک ، هنوز اونقدر نامرد نشده بود که آدم بکشه ، واسه همین بردشو دم دورترین بیمارستان از خونش پیادش کردو با سرعت زیاد برگشت ...
توی راه بازم اشک ریختو ناله کردو برای خدا شاخو شونه کشید، برای اون بی همه چیز اصلا" ناراحت نبود، تهش این بودکه می مردو خودشم اعدام میشد ، اما از باران بیشتر دلش گرفته بود، چطوری تونسته بود اون کارو باهاش بکنه؟
اون عاشق دخترش بود، می پرستیدش ، براش چیزی کم نذاشته بود، بعد از رفتن تارا تنها دلخوشیش شده بود اون، تنها امیدش به زندگی...
این حقش نبود، اینبار دیگه داغون می شد ، اینبار محال بود دووم بیاره!
با مشت مدام می کوبید روی فرمونو به خودش به زمینو به زمان بدو بیراه می گفتو گله می کرد، از همه ، از همه اونایی که فکر می کرد محرمنو ولی بد نامحرم بودن !...
دم دمای صبح بود ،باران دیگه تحمل نداشت، تقریبا" داشت از هوش می رفت، خاطرات اون شب لعنتی بد جور قلبشو مچاله میکرد، اما یه صدا از ضمیر ناخودآگاهش بهش لعنت فرستاد ...
... خفه شو لعنتی ،خودم می دونم یه احمقم تو لازم نیست یادم بیاری! پس چرا ؟ چرا چی ؟ چرا داری بازم اسیر می شی ؟
دلش می خواست صدای توی مغزشو خفه کنه اما حق با اون بود داشت بازم وا می داد
... محال ، غیر ممکن ، نمی ذارم دیگه کسی بازیم بده ، دیگه کسی حق نداره دوباره پاتو قلبم بذاره، این جا ممنوعست !!!
هوا تقریبا" داشت روشن می شدکه با افت شدید فشار خوابش بردو به دوساعت نکشیده صدای آلارم گوشیش باعث شد چشمای پف کردشو باز کنه ...
خسته بود، خیلی زیاد، ولی باید می رفت شاید این یه فرصت خوب بود تا دوباره به خودش بیاد ، رفت سمت اتاق بردیا، پولی رو که بهش قول داده بودو بالای سرش گذاشتو صورتشو بوسید و تو دلش خداحافظی گفتو بیرون اومد ...
اما حتی واسه یه خداحافظی خشک خالی هم رغبت نکرد سراغ سعید بره ، تازه درستش این بود ، که اون باهاش همراه بشه تا ببینه کجا میره؟ با کی می ره ؟ یا الاقل واسه بدرقش بیاد، اما دریغ از یکیش!
از خونه بیرون اومد تا با همسفرش راهی بشه ...
با خودش یه تصمیم بزرگ گرفته بودو حالا موقع پیاده کردنش بود، توماژ با هوش بود زیادی هم باهوش بود، پس نمی تونست با اخمو تخمو کم محلی اونو از سر خودش باز کنه چون تازه توجه جلب می شدو سعی می کرد بیشتر بهش نزدیک بشه ...
تصمیم گرفت باهاش عادی بر خورد کنه تا اون متوجه تغییر رویش نشه و بعد کم کم خودشو ازش دور کنه، هر چند هرچی هم فکر می کرد تا حالا کاری نکرده بود که حالا عذاب وجدان بگیره یا پشیمون باشه ...
توماژ مثل همیشه سر وقت دم در خونه شون ایستاده بود، رفت جلو وسلام کرد...
-سلام ،صبح بخیر...
-سلام خانم سحر خیز،چه خبر خوبی؟
-ممنون ، خوبم، بریم ؟
-آره من آمادم ، می تونیم بریم ...
-خیلی دلم میخواست با روژینو مامان اینا خداحفظی کنم ، ولی حتما" خوابن نه ؟
-نه اتفاقا" بیدار بودن ، اگه بدونی بیان جون چقدر سفارش کرد ، کلافم کرد به خدا، می خوای بریم داخل؟
باران بغضشو خوردو نه ای گفت ...
-توی راه بهشون زنگ می زنم، می ترسم دیر بشه ...
-باشه ،هرطور مایلی ، پس بریم ...
وقتی رسیدن به خروجی شهر که باهم قرارداشتن ، توماژ از ماشین پیاده شدو رفت سمت شایگان ، بعدم توهان اومد، بلافاصله هم طنازم از ماشین پیاده شدو وقتی بارانو جلوی ماشین اونم خوابیده دید حسابی داغ کرد ...
رو کرد به توماژو گفت :
-توماژ خان اینطوری که خسته می شین لااقل یکی از بچه ها رو صدا کنین تا کمکتون کنه ...
-نه نیازی نیست ممنون ...
-مگه میشه ! چرا تعارف می کنین؟
اینو گفتو رو کرد اینبار سمت سامانو گفت :
-آقا سامان شما تو اون ماشین چهار نفرین ، بیا اینجا ، توی راهم یکمی هم کمک توماژ خان بکن ...
سامان بیچاره چشمی گفتو جلو اومد ...
کلا"چهار تا ماشین بودن، شایگان با طناز بود، بهزادم با آریا اومده بود، سامان و توهان و دو تای دیگه هم توی ماشین دیگه نشسته بودن ...
توماژ لجش گرفته بود ! اصلا" دوست نداشت ماشین عزیزش که تازه مال حاج صلاحم بودو دسته اون بچه بده، پوفی کردو به سامان بفرمائی زد ، اما خودش پشت رل نشست ...
با اومدن سامان ، باران که تازه لایه چشماشو باز کرده بود ، مجبور شد بره و عقب بشینه ، وقتی راه افتادن ، سامان با ژست مسخرش برگشت سمت توماژ ...
-توماژ خان می خوای من بشینم ؟
یه نه محکم کافی بود که دیگه ساکت بشه و چیزی نگه اما توماژ از حضور اون اصلا"راضی نبود...
مسیر خشکو خسته کننده بودو بی خوابی دیشب باعث شده بود باران تا اینجای راهو همش خواب باشه ...
ظهر شده بودو تقریبا" نزدیک اصفهان بودن، همه توافق کرده بودن به غیر از مواقع ضروری توقفی نداشته باشن ولی حالا وقت نهار بودو مجبور بودن توقف کنن ...
یه رستورانی که شایگان از قبل می شناختو انتخاب کردنو پیاده شدن ، باران ولی هنوز بی هوش بود، توماژ سامانو دک کردو اومد سمت اون ...
در عقبو آرووم باز کردو به چهرش دقیق شد ، بعدم سرشو جلو برد ، یه ترس مسخره بود اما می خواست صدای نفساشو بشنوه ...
باران دیگه اینبار چشماشو باز کردو دوتا چشم سیاه خمارو تو فاصله چند سانتیش دید ...
سیخ نشستو با ترس گفت:
-چیزی شده ؟
-نه ! تو چرا همش استرس داری ؟ موقع نهار خیلی وقت خوابیدی ، بیدارشو دیگه ...
لحن توماژ طوری بود که انگار داره یه بچه پنج ساله رو مجاب می کنه ...
باران تکونی به خودش دادو نشست ...
-آهان ، باشه ...
-خوب پس بیا بیرون دیگه ...
-الان می یام ...
کاملا" گیج بود بیچاره، اثر اون چند تا قرص آرام بخشی بود که یهو بالا داده بودولی نباید می ذاشت کسی متوجه بشه ...
-طوری شده باران؟
-نه ! چطور؟
-چشمات ...
-چشمام چی ؟
-رمق نداره انگار! راستشو بگو دوباره با سعید بحث کردی ؟
-نه ...
-پس چی ؟
-دیشب تا صبح خوابم نبرد، صبح سر درد داشتم مسکن خوردم ...
-پس یه چیزی شده !
دوباره داشت دایه دلسوز تر از مادر میشد ...
-گفتم که چیزی نیست ، می خوای زورکی مریضم کنی ...
توماژ خندید ...
-خوب خیالم راحت شد ، وقتی این زبون نیش دارت از کار نیفتاده یعنی چیزیت نیست ، حالا بیا پائین ، همه منتظر ورود خانوم خانوما هستن ...
باران دوباره لاک دفاعیش رو زدو پیاده شد ...
همه سر میز بزرگی که رزرو شده بود نشسته بودنو منتظر اون دوتا بودن که به محض ورودشون هرکسی یه جور اعتراضشو نشون داد، توماژ به میز نگاهی انداخت ، صندلی ها پر شده بود ، فقط دوتا خالی مونده یکیش سر میزی یکی شم وسطای میز ...
سری چرخوند اصلا" دلش نمی خواست باران سمتی که آریا نشسته بره، از بین جمع بیشتر از همه اخلاق اون براش ناخوشایند بود ، واسه همین خودش رفت اون سمتو بارانو فرستاد سمت طناز، اونجا لااقل امن تر بود ...
نهار تقریبا" تو سکوت سرو شد ولی توماژ تموم مدت حواسش پی باران بود که با غذاش بازی می کرد، حتی وقتی یه باران باهاش چشم تو چشم شد نامحسوس سری تکون دادو تا علتشو بفهمه ولی باران فقط اخمی کردوسرشو زیرانداخت ...
وقتی دوباره راهی شدن بازم باران به شیشه تکیه دادو چشماشو بست ، ولی خوبیش به این بود که توماژ از توی آینه دیدی خوبی بهش دادشتو هرچند وقت یه بار زیر نظر می گرفتش ...
خسته شده بود نزدیک سه ساعت دیگه رونده بود، سامانم عین یه خرس قطبی خوابیده بود، کناری زدو پیاده شد، یه کشو قوسی به بدنش دادو رفت سمت فروشگاه کوچیکی که اون دورو بود ...
یکم تنقلات خریدوبیرون اومد، بازم قدمی زد تا خستگی عضلاتش رو بر طرف کنه ، وقتی برگشت سمت ماشین ،رو کرد به سامان و گفت :
-اگه خوابت می یاد برو عقب بگیر بخواب...
-آخه خانم بردبار اونجا خوابیده ...
-اون نخوابیده فقط چشماشو بسته، بد ماشین، بیاد جلو بشینه یه چیزی بخوره و سرش گرم شه حالشم بهتر میشه ....
-آهان باشه ...خوب زودتر می گفتین ...
-مشکلی نیست ، حالا صداش می کنم ...
چقدر دلش می خواست این خرمگسو از مهلکه دور کنه اما نمی تونست!
-باران ، خانومی چشماتو باز کن ، از حال می ریا ...
باران لای چشماشو باز کرد، کاسه خون بود ...
-چت شده تو ؟ انگار حالت خوب نیست ؟
زبون باران سنگین شده بودو نمی تونست چیزی بگه ، از فشار زیاد عصبی عضلاتشم گرفته بود، توماژ راست می گفت نخوابیده بود، تموم طول راهو داشت به اون حیوون فکر می کردو حالا دیگه اثراتش اون فشار عصبی واضح شده بود ...
-خوبم ، تو بازم الکی دلواپس شدی ؟
-الکی ؟ تو به این می گی الکی ؟ دختر رنگت مثل میت شده ، زرد زردی ، بیا پائین ببینم...
کنارش ایستاد تا پیاده بشه ، اما باران نمی تونست خودشو کنترل کنه ، توماژهربار سکندری می خورد می رفت سمتش تا کمکش کنه اما نمی خواست باران فکر بد کنه، واسه همین ترجیح داد فقط حمایتش کنه ...
سامان که شاهد حال بد باران بود با صدای بلندی گفت:
-توماژ خان کمکی ازمن ساختس ؟
-نه سامان جان ، فقط به بقیه زنگ بزن ، بگو ما یه کاری برامون پیش اومد یکمی می ایستیم بعد خودمون رو بهشون می رسونیم ، فقط یه طوری بگو که دلواپس نشن ...
-باشه چشم ...
- ممنون ...
توماژ بارانو همراهی کرد تا بتونه روی یکی از صندلی های سنگی کنار جاده بشینه و بعد دوباره برگشت سمت ماشینو یه آب میوه و چند تا شکلات برداشت و اومد سمت باران ، عصبی شده بود انگارو دستو پاشو گم کرده بود ....
-چطوری ، خوبی ، بهتری ؟ چی شد یهو ؟ جائیت درد می کنه ؟
باران عصبی نگاهش کردو گفت :
-اگرم چیزیم نبود حالا با این کارای تو قطعا" دیونه رو می شم ، چته بابا ؟
-آخه خیلی رنگت پریده ، روژینم خیلی وقتا اینطوری میشه ، بعضی انقدر حالش بد میشه که کارش به بیمارستان می کشه ...
باران از خجالت آب شد، توماژ حال بدشو به یه چیز دیگه نسبت داده بود، دلش می خواست همینجا خرخرشو بجونه ...
-ابله ...
اینو گفتو روشو ازش گرفت ...
-خوب چیه ؟ چرا ناراحت می شی ؟ این یه چیز کاملا" طبیعی ، بعدشم من تو این سفر ...
تا خواست اینو بگه شروع کرد به خاروندن سرش، نمی دونست نسبت خودشو تو این سفر با باران تعیین کنه، ولی باید یه طوری اونو مطمئن می کرد که همه جوره می تونه روی اون حساب کنه، حتی تو این مورد!
-ببین باران ، نمی دونم چه طوری بگم ! اما فکر کن منم یکی از دوستات ، من بهمه قول دادم صحیحو سلام برت گردونم ، پس هر مشکلی چیزی داری بهم بگو ...
باران می خواست رودربایسی رو کنار بذار بگه ،آخی کدوم دختری به خاطر اون چیز مزخرفی که تو فکر می کنی تا حالا جوون مرگ شده !
-ببینم نکنه چیزی لازم داری؟
-ساکت شو ...دیونه روانی ، این اراجیف چیه بهم می بافی؟ خجالتم خوب چیزی ...
-خوب گفتم لابد چیزی می خوای نمی تونی بگی ، بد کردم ؟
-برو تو ماشین ، حالم بهتره الان خودم مییام، پسره روان پریش ...
-اصلا" به جهنم ، هرچی خواستی خودت میری می خری، گفته باشم من روی این کارارو ندارما ...
-زهر مار، چندش ...
توماژ تازه وقتی نشست توی ماشین فهمید چه گندی زده، یکمی به خودش تو آینه نگاه کردو نفسشو پر صدا بیرون داد ... خوب گفتم شاید چیزی بخواد ! باشه دیگه حرفی نمی زنم ...
خود در گیری داشت انگار!
اینبار خود بارانم به خاطر حال بدی که داشت ترجیح دادجلو بشینه تا لااقل با موزیک سر خودشو گرم کنه...
همیشه از این اخلاق توماژ در عجب بود !یه جورایی محال بود موقع رانندگی ولوم آهنگش بالا بره و اینو باران نمی تونست هضم کنه، ولی خوب اینو هم نمی دونست که توماژ وقتی همراه داره مبادی آداب می شه و وقتی تنهاست دلی از عذا در می یاره ...
چشمش به جاده بود اما حواسش جای دیگه، داشت فکر می کرد چطوری می تونه این فاصله رو با توماز حفظ کنه یا حتی بیشترش کنه که صدای توماژ از عالم هپروت بیرون آوردش ...
- بازم خوابیدی؟
- نه ، بیدارم ...
- پس چرا ساکتی ؟
- چی بگم ؟
- هرچی ، فرقی نداره، فقط سکوتت زیاد خوشایند نیست !
- اینجا که داریم می ریم دقیقا" کجاست ؟
- خودم که تا حالا ندیدم ، ولی جایی حالبی باید باشه ...
یکمی روشو به سمت بارانو برگردوندو با آبو تاب گفت:
- ببین باران ، اینطوری که میگن جای خیلی خاصی باید باشه ! ظاهرا"به خاطر گاز گوگردو متانی که از زمین متساعد میشه از بین سنگای روسوبی آتیش بیرون می زنه ...
به این جای توضیح که رسید ، موضوع برای بارانم جدی شدو دقیق به چشماش زل زدو گفت:
- غیر ممکن ، مگه می شه؟ یعنی همیشه از زمین آتیش بیرون می زنه ؟
- اینطوری که شاهدای عینی می گن آره، حتما"از قبل هم بوده ،ولی نمی دونم چرا حالا بهش توجه کردنو رسانه ای شده ...
توماژ اینو گفتو با ساختن اون فضا توی ذهنش غرق لذت شدو با یه ذوق خاصی دوباره رو کرد به بارانو گفت:
- می دونی اگه اینی که می گن صحت داشته باشه چی در انتظار مون ؟
- خوب دقیقا" نه ...
- ممنونم...
- خوب من چه می دونم! جنابعالی تاریخ شناسی ...
- تاریخ شناس نه دختر، باستان شناس ...
- چه فرقی داره ؟
- فرق داره ! فرق داره ...
- خوب حالا چی در انتظارمون ؟
- فوران تاریخ از دل زمین
باران از ته دل به این توصیف خندید، توماژ با چه عشقی از تاریخ حرف می زد!
تصور باران درست بود،در واقع اون یه جورایی وقتی در مورد تخصصش حرف می زد عجیب عوض می شدو تو قالب یه آدم کاملا" جدی فرو می رفت که انگار داره از ناموسش دفاع می کنه یا براش می جنگه ، برای اون تاریخ یه چیز خیلی خاص بود ...
تقریبا" به خاطر فاصله ای که بینشون با ماشین های دیگه افتاده بود توماژ داشت پرواز می کردو باران دسته درو محکم چسبیده بود ...
- چته بابا ؟ نترس داداشت شوماخری واسه خودش ...
باران یه طور خاصی نگاهش کرد، ولی توماژ غرق ویراژ دادنش بودو معنی نگاه اونو درک نکرد...
بالاخره به بقیه ماشین ها رسیدنو ادامه راهو تا رسیدن به مقصد بعد واسه خوردن شام ،پشت سر هم روندن ...
نزدیکای 3 نیمه شب بود که رسیدن،شایگان از قبل هتل رو رزرو کرده بودو دیگه دغدغه ای واسه این چیزا نداشتن، طناز و پدرش یه اتاق دو تخته داشتن ، توهان و توماژم همینطور، بقیه هم تو یه اتاق دیگه بود و تنها اتاق یه نفره هم برای باران رزرو شده بود...
وقتی اتاقو مشخص شد هرکی چمدون خودشو برداشتو راهی شد، بارانم که یه ساک دستی داشت اونو برداشت خواست سمت پله ها بره، اتاقای یه تخت همش طبقه پائین بودو نیازی به آسانسور نبودولی بقیه اتاقا طبقه دوم بودو بچه ها واسه همین باید سوار آسانسور می شدن ...
توماژم چمدون خودشو برداشتو با سرعت نزدیک باران شد ...
- کجا با این عجله ؟
- می رم اتاقم دیگه ...
- باران ...
- هوم ...
- میگم شب تنهایی نمی ترسی ؟
باران خنده تلخی کرد...
... منو ترس از تنهایی ! زیادی دیر نیست واسه اینکه کسی برای تنهایی من نگران باشه ؟
- نه نمی ترسم ، عادت دارم ...
- اما من نگرانم ...
- نباش ...
- ببخشید ، راه دیگه ای نبود، من بهشون پیشنهاد دادم یه اتاق یه نفری برات رزرو کنن، می دونستم با طناز راحت نیستی ...
باران آب دهنش رو قورت دادو گفت:
- اتفاقا" کار خوبی کردی، ممنون ...
- اگه شب کسی بیاد سراغت چی ؟
- مگه الکی ؟ چی می گی واسه خودت ؟
- الکی نیست ؟ ندیدی وقتی یه دختر تنهاست ، هزار جور اتفاقات مسخره دیگه می افته که پیش مسئله حالا ،خیلی بی معنی ترم هست ...
- تو داری بهونه می یاری ...
- هان ؟
- میگم داری بهونه می یاری، من مواظب خودم هستم ...
- نه اینطوری نمیشه ، من خیالم راحت نیست ...
باران ابرویی بالاانداختو پوفی کردو راهشو ادامه دادو از پله ها بالا رفت
- این دیگه مشکل خودت، چرا انقدر به همه چی بدبینی تو ؟
- باران ...
- اه بله ، دیگه چیه ؟
- می گم ...
توماژسرشو زیر انداختو با خودش بلند گفت : چیکار کنم خدایا !
- برو بگیر بخواب، ولم کن تورو خدا ...
- آخه اگه یه طوریت شد من چیکارکنم ؟
باران با بی روح ترین نگاه ممکن بهش خیره شد ولی درونش آتیش گرفته بود، دلش میخواست توماژ بره و این بحث همینجا تموم بشه دیگه طاقت اینهمه جدال با تب درونیش رو نداشت!
- همه خوابیدن تو هم برو بخواب، شبت بخیر ..
باران اینو گفتو کلیدو انداختو رفت تو اتاقش، توماژم با یه دنیا دلواپسی تنها موند...
ولی پسر بیچاره ، تا صبح پلک روی هم نذاشت، حتی چندباری هم از اتاقش بیرون اومدو تا راهروی طبقه اول، قدم زد ، هربارم برمیگشت توهان از خواب می پریدو کلی بدوبیراه نثارش میکرد...
بد تر از همه این بود که وقتی رسیدن به خاطر خستگی راه شایگان از بچه ها خواست خوب استراحت کننو ساعت ده همه تو لابی هتلل جمع بشن ...
توماژ دقیقا" داشت دیونه می شد ، نه خوابش می برد ، نه می تونست کاری بکنه، نه جایی رو بلد بود که بخواد از هتل بیرون بره!
آخر سرم کلافگیش به اوج رسید و یه پیام کوتاه واسه باران فرستاد...
- هنوز خوابی ؟
با جواب سریعی که از طرف باران اومد معلوم شد اونم شب خوبی نداشته و بیدار...
- نه بیدارم ...
- می یای بیرون ؟
- الان می یام ...
- مرسی ...
باران با خودش خندید ...تشکرش دیگه مال چی بود !؟
به ساعت مچیش نگاهی انداخت ، ساعت هنوز هشتم نشده بود، با نوک کفشش انقدر به دیوار اتاق باران کوبید تا بالاخره بیرون اومد ...
بعدم جلوش ایستادو سرتا پاشو بر انداز کرد ...بارانم همینطور متعجب ایستاده بودو به کارای اون نگاه می کرد !
- تموم شد ؟
- چی ؟
- کارآگاه بازیتون ...
- باران اعصاب ندارما، بذار کارمو بکنم ...
باران ماهیچه های بدنش از زور خنده می لرزید ، ولی خودشو محکم گرفته بود...بنده خدا اگه بدونی من به چه مشکلی بر خوردم و نمی تونی علتش بفهمی که نابود میشی! دندت نرم شه حالا نشونت نمی دم تا حسابی تو خماری بمونی ...
دیگه داشت از زور خنده کبود می شد که مجبور شد پیش دستی کنه ...
- بسه دیگه روانی، یکی ببینه چی میگه! نمی دونن که من با یه روان پریش همسفرشدم که ، فکرمیکنن تو حالت خراب که اینطوری منو نگاه می کنی ...
توماژ عصبی سری تکون دادو اخمی کردو بعدم گفت:
- غلط کردن ...
- حالا چیکارم داشتی منو از خواب نیاز بلند کردی ؟
- من خوابم نمی اومد ...
- خوب فدای سرم که خوابت نمی اومد، من بیچاره رو چرا کشیدی بیرون ؟
- بسه دیگه ، خرسی مگه تو ؟ گشنمه خوب ...
- هان پس بگو ! کارد بخوره به اون شکمت ، بریم ...
توماژ دلش می خواست این زبونواز ته حلق صاحبش بیرون بکشه ولی خوب حیف که واسه اعتراف گرفتن ازش لازمش داشت!
- شما مردا جدا" خیلی بی ظرفیتینا می دونستین ؟ سرو فدای شکم می کنین ...
- بعد شما خانم ها چی رو فدای سرتون می کنین؟
باران یه تای ابروشو انداخت بالا و چهرشو جوری نشون داد که مثلا" داره فکر می کنه ، چهرش به حدی نانمک شده بود که توماژ بازم محو صورتش شده بود و اصلا" حواسش نبود یه نفر دیگم داره با لبو دهن آویزون به سنجابش نگاه می کنه ...
باران هنوز داشت به تفکرش ادامه می داد ، اما به محض اینکه خواست جواب توماژو بده چشمش افتاد به یه پسر جوون که روی یه صندلی به فاصله کمی از اونا نشسته بودو داشت خیره خیره نگاهش می کرد...
از طرز نگاه پسر خوشش نیومد واسه همین اخماش ناخودآگاه تو هم رفتو صورتش تغییر حالت داد، توماژ وقتی دید باران اخماشو تو هم کشیده چشمش افتاد سمت جایی که باران نگاه می کنه ...
یه پسر قد بلند لاغر اندام با یه چهره جذاب که داشت از سرتا پای بارانو با میکروسکب دید می زد ...
با قدمای محکم اومد سمت اون جوونکو گفت:
- شما همیشه از مهموناتون این مدلی پذیرایی می کنین ؟
- بله ؟!
توماژ سرشو عقب بردو چشماشو تنگ کرد...
- پذیرایی ، پذیرایی تون رو میگم ! شما با ناموس دزدی از مهموناتون پذیرایی می کنین ؟
یکی از صاحبای هتل که یه آدم متشخصی بود وقتی دید صدای توماژ داره بالا می ره جلو اومدو گفت:
- آقای محترم این چه فرمایشی می فرمائید، ناموس شما مثل ناموس ماست ، فرقی نداره ، حتما" اشتباهی شده !
- فکر نمی کنم ، چون نظر ایشون با شما یکی نیست ...
پسر جلو تر اومدو با توماژ سینه به سینه شد ...
- چی می گی واسه خودت بچه سوسول ؟ شما تهرونی ها اصلا" ناموس می دونین چیه که براش سینه سپر می کنی ؟
اینبار توماژ حسابی از کوره در رفت، دستشو بالا آوردو یقه پسرو گرفت ...
- مردک ابله ، من خاک پای همه تهرونی ها که وقتی مرام می ذارن از همه با مرام ترن، ولی محض اطلاعت بگم که من کردم ، می دونی وقتی نگاه کثیفت به ناموس یه کرد بیفته یعنی چی ؟
پسر زل زد به چشمای توماژ، اون سیاهی و برق چشما فریاد می زد که از کدوم دیار ، نفسش تو سینه حبس شد ، حصار دستای توماژ دور گردن پسر تنگ ترو تنگتر شد ...
باران همینطور ایستاده بودو با ترس به چهره اون جوون که هر لحظه کبودتر می شد نگاه می کرد، ولی وقتی دید داره کار به جای باریک می کشه رفت سمت صاحب هتل ...
- آقا تورو خدا یکاری بکنین ، الان می کشتش ...
مرد یه نگاه عصبی به باران انداختو آرووم گفت:
- دختر جان این وضع لباس پوشیدن اصلا" مناسب اینجا نیست، اینجا یه شهر کوچیک اگه بخوای اینطوری بگردی، شوهر بیچارت باید مدام با مردم دست به یقه بشه...
باران حس کرد یه سطل آب جوش روی تنش ریختن ، نمی دونست حالا سرو وضع خودش یه جور ماست مالی کنه یا اینکه قضیه شوهر بودن توماژو واسه خودش هضم کنه ، خلاصه هر چی بود حال بدی داشت ...
مرد وقتی اینو گفت رفت سمت توماژو اونارو ازهم جدا کردو بعد کلی نصیحت توماژو شماتت اون پسر ، اوضاعو آرووم کرد ...
توماژ کلافه و عصبی از هتل بیرون زدو بارانم به دنبالش ...
باران قدماشو تند کرد تا بالاخره بهش رسید...
- داری چیکار می کنی ؟ تازگی ها همش به اینو اون گیر می دیا ، خودت حالیت هست؟
مثل یه ببر زخمی برگشت سمتش ...
- انتظار داشتی همینطور منتظر باشم تا زیرو روتو سانت بزنه ؟ آره ؟
- خیلی دیونه ای ...
دوباره براق سمتش برگشتو مچ دستشو گرفتو گفتو:
- ببین منو ، اینکه کسی بخواد به ناموسم نگاه چپ بندازه هیچ جور تو کتم نمی ره ، شده باشه نفسشو می گیرم اما نمی ذارم چشمای کثیفش رو تن ناموسم هرز بچرخه می فهمی ؟
باران زبونش بند اومده بود ، تنش داغ شده بودو حس می کرد سر گیجه گرفته توماژ عصبی بود، یه طوری بود اصلا" ! تو حال و هوای همیشگیش نبود ، کار اون پسر درست نبود ولی بیچاره کاری نکرده بود که طبعاتش بشه حالو روز الان توماژ!
تازه داشت کلماتی که توماژ پشت سر هم ردیف می کردوتو ذهنش بالا وپائین می کرد
...ناموسم ... ناموسم ... کی شده بود ناموس اون که خودش نفهمیده بود! اون قرار بود عقب گرد کنه تو احساساتش ولی داشت همه چی خراب تر می شد ، اینکه شده بود ناموس توماژ فاجعه بود...
اینکه شده بود مرکز توجه اون مرگ آور بود، توماژ داشت با اینکاراش عذابش می داد، داشت کاری می کرد بازم تو قهقرای احساس بیفته ، بغضش گرفته بود ، نفسش تنگ شده بودو نمی تونست این وضعو تحمل کنه ...
هزار بار خواست فریاد بزنه و بگه که من ناموس تو نیستم ، بگه من کس تو نیستم، بگم نمی خوام بهم توجه کنی ، اما وقتی به چشمای سیاه و صورت کبود توماژ نگاه می کرد دلش هزار تیکه میشد چطوری می تونست اینقدر قصی القلب باشه ؟؟؟
سرشو زیر انداختو با یه لحنی که برای خودشم عجیب بود گفت:
- ببخشید ...
توماژ خمار نگاهش کرد، بعد وقتی الماسای کوچولو رو کنج اون چشمای عسلی دید تازه به خودش اومد ...
- داری گریه می کنی ؟
باران سرشو چندین بار تکون دادو جواب منفی داد ...
- اما داری گریه می کنی ، من تا حالا اشک تورو ندیده بودم ...
- گریه نمی کنم ...
- لعنت به من ، لعنت به من که فقط عذابت می دم ...
ضربان قلبش بالا رفته بودو نمی تونست چرخش اشکو روی صورت باران ببینه و دم نزنه ، سر چرخوند نمی خواست کسی شاهد این حالو روزش باشه ، کسی اون دورو بر نبود، آرووم دستشو بالا آوردو با سر انگشتش کشید به صورت بارانو اشکاشو پس زد ...
- دیگه هیچ وقت جلوی من گریه نکن فهمیدی ؟
- اوهوم ...
توماژ یادش نمی اومد دقیقا" اشک بارانو دیده یا نه !ولی منظورش حالت اشک ریختن باران بود!
اونقدر با احساس اشک می ریختو مظلومیت چاشنی اون نگاه عسلیش کرده بود
که توماژ دیگه به خودش تسلطی نداشت ، می ترسید، از خودش می ترسید که مباداتحملش تموم بشه ...
چند تا نفس عمیق پشت سرم هم کشید ، طولانی و ممتد ، باید حالو هواشو عوض می کرد، اگه میخواست به احساساتش پرو بال بده معلوم نبود آخر این ماجرا به کجا می کشیه !!!
- حالا دیگه گریه نکن، من دیگه آروومم ، ولی اگه می خوای این موضوع دیگه تکرار نشه یکمی حواستو بده پی کارات ، اینجا با جایی که توش زندگی می کنه فرق داره ، پس نمی تونی هر طور دوست داری بگردی ...
- بهش فکر می کنم ...
توماژ نگاهش کرد بازم اون لحن نیش دار به ادبیاتش برگشته بود ، پس جای دیگه نگرانی نبود!
- بیا بریم یه چیزی بخوریم معدم داره سوراخ میشه ...
- یعنی خوشم می یاد از اینکه هر چی هم اوضاع کیشمیشی باشه ها این شکم وامونده رو فراموش نمی کنی ...
توماژ اومد یه چیزی بگه ،اما زود پشیمون شد ، یه آن یادش رفته بود که این باران و دوستای عزیزش نیستن که یه صدا یه چیزی رو فریاد بزنن که برای مرد تو دنیا فقط دوتا چیز مهم ...
خودش از خجالت سرخ شدو دیگه چیزی نگفت، تودلشم کلی ذوق کرد که زود جلوی دهنش رو گرفته ...
نزدیک ده بود که برگشتن هتل ، بچه ها تک وتوک اومده بودن تو لابی ،تا اینکه بعد یه ربعی همه حاضر و آماده دور یه میز جمع شدن ...
- خوب بچه ها شب خوبی داشتین ؟
هر کسی یه چیزی گفتو نظری داد ،اما طناز مدام نگاهش می چرخید پی باران و توماژ که هر چند دقیقه یه بار یواشکی بهم نگاهی مینداختن ...
اینبار توهان بود که به حرف اومدوگفت:
- دکتر از اینجا تا تش کوه چقدر راه داریم ؟
- فکر نمی کنم یه ساعت بیشتر بشه ، ولی خوب دقیقا"نمی دونم آخر راه ،مسیر چطوری ! اگه موافقین امروزو توی شهر یه گشتی بزینم ،فردا صبح زود بریم برای بررسی ، نظرتون چیه ؟
- موافقم ...
توهان اینو گفتو موافقت بقیه بچه ها رو هم گرفت، این وسط بیشتر از همه توماژ خوشحال شد، شب قبل اصلا" نخوابیده بودوبحث صبحم حسابی کلافش کرده بودو حالا یه خواب اساسی می تونست حالشو جا بیاره ...
یه سری از هتل بیرون رفتنو دکترم رفت تا مقدمات کارای فردای رو بچینه ، ولی طناز بی حوصله گی رو بهونه کردو به اتاقش برگشت، بارانم همینطور .
..
توماژ وقتی دم اتاقش رسید یه پیام برای باران فرستاد ..
- من می خوابم ، سر درد دارم ، کاری داشتی پیام بده ، سریع می یام ...
کلید انداختو وارد شد، هوا دم کرده بودو کلافگی شم باعث شد دیگه تحمل لباسا شو نداشته باشه ،شلوارجینشو به زحمت از پاش در آوردو بعدم تیشرتو با یه ضرب از تنش بیرون کشید ...
چند دقیقه ای همینطور تو اتاق راه رفت، منتظر جواب باران بودو گرنه داشت جون می داد که زود تر تنی به آب بزنه ،ولی جوابی نمی اومد ...
طبق معلوم دلواپس شد، این دلواپسی ها دیگه داشت براش یه جور عادت می شد، گوشی رو برداشتو اینبار به جای پیام دادن شمارشو گرفت ...
- الو ...
- بله ...
- پیاممو خوندی ؟
- اوهوم ...
اومد بگه اوهومو درد پس چرا جواب ندادی اما نگفت...
- طوری شده ؟
- نه ...
- باران ...
- هان ...
پوفی کردو گفت:
- ببین منو تورو خدا اگه چیزیت نیست درست حرف بزن، تا خیالم راحت شه ، الان دوساعت لخت نشستم روی تخت،می خوام برم دوش بگیرم بی انصاف ...
باران اون طرف خط لیسه رفته بود از خنده ، اما صداش در نمی اومد ، بعد دوباره اون درد لعنتی سراغ اومدو لال شد ...
- باران ...
- چیه ؟
روی تخت دراز شدو یه نفس عمیق کشید ...
- داری اذییتم می کنی ؟
- نه واسه چی ؟ تو خوبی ؟چیزی شده ؟ تو انگار حالت خیلی بدتره ، می خوای بیام پیشت ؟
باید زودتر تماسو قطع می کرد ادامه مکالمه به نفع هیچ کدومشون نبود
- نه نمی خواد، من برم حموم خداحافظ ...
- خداحافظ ...
دوش آب سرد حالشو بهتر کردو سر حال شد ، وقتی هم بیرون اومد واسه اینکه روحیش عوض بشه و هوا هم براش قابل تحمل تر ،یه تیشرت یقه هفتو یه شلوار سفید انتخاب کردو پوشید، سرتا پا سفید شده بود...
جالبشم اینجا بود که وقتی به خودش تو آینه نگاه کرد دوباره خودشیفتگی خونش بالا زد ، عطر مورد علاقشم زد و یه نفس عمیق کشید ...
با خودش برنامه ریزی کرده بودکه با باران بیرون بره واسه همین از اتاق بیرون زد ،گوشیشو برداشتو یه پیام واسه باران فرستادو بهش گفت که تو لابی منتظرش ...
بعدم خودش روی یکی از مبلا نشستو منتظر شد ...
طناز یکی از اون تیپای پسر کشش رو زده بودو اومد کنار صاحب هتلو یه چیزی بهش گفتو بعدم جوری وانمود کرد که از بودن توماژ بی خبر بوده ...
- سلام ...عصر بخیر ، خوبین ؟
توماژ یه نگاه سطحی به سر تا پای اون انداختو گفت:
- ممنون ، شما با پدر نرفتین ؟
- نه ، یکم خسته بودم موندم هتل ...
- آهان که اینطور ؟
طناز یه نگاه خاصو خیره به توماژ انداختو یه لبخند معنی دار زد ...
- سفید چقدر بهتون می یاد ...
توماژ تو جاش جابه جا شدو چشماشو ریز کرد
- به خاطر هوای اینجا پوشیدم، تو تهران نمی شه از این نا پرهیزیا کرد ...
- به هر حال خیلی بهتون می یاد ...
- ممنون ...
- ببینم توماژ خان می خواین تا آخر شب توهتل باشین ؟
- نه اتفاقا" ...
- من می خوام برم یه دوری توی شهر بزنم می یاین با هم بریم ؟
توماژ تو رودربایستی گیر افتاد، نه دلش می خواست با اون همراه بشه نه اینکه روی اینو داشت که علنا" بگه نمی خواد با اون بره ...
- خوب منو باران داریم می ریم بیرون ،اگه مایلین بیاید باهم بریم ...
طناز نفسشو آرووم بیرون دادو گفت:
- مگه اونم مونده ؟
- آره تو اتاقش الان می یاد ...
- اوهوم ...باشه می یام ...
- خیلی خوب ، پس بلند شین بارانم اومد ...
باران یه جین تیره با یه مانتوی اسپرت دودی پوشیده بودو شالشم به همون رنگ بود تیپ قشنگی شده بودولی بازم زیاد مناسب نبود ...
...خدا به داد من برسه امشب با این دوتا ... فکر نکنم سالم برگردیم، فکر می کنن قراره بریم سالن مد !!
داشت همینطوربا خودش نق می زدو راه می رفت که باران نزدیکش شد ..
- کی وقت کردی ایشون رو دعوت کنی ؟
- خودش خودشو دعوت کرد، بنده هیچ کارم ...
- اتفاقا" خوب شد اومد ، من تنهایی با تو حوصلم سر میرفت ...
- خلایق هر چه لایق ...
- خوب طناز جون بابا نیستن ؟
طناز قری به سرو گردنش دادو گفت:
- نخیر رفته پیش یکی از دوستاش تا کارای فردارو سری کنه ، ظاهرا" دوستشم قرار باهامون بیاد ...
- دستشون درد نکنه ...
- خواهش ...
باران دلش می خواست با همین دندونای سفیدو خوشگلش خرخره اونو بجوه ولی فعلا"بهش امون داد ...
وقتی رسیدن به ماشین ، طناز سریع جلو اومدو گفت :
- توماژ خان من جلو می شینم ، عقب حالم بد میشه ...
- هر طور مایلین ...
ولی باران بازم اون ماسک بی تفاوتی شو به صورت زدو اصلا" بروز نداد که الان در معرض خفگی ...
یکمی تو خیابونا گشتنو چند مدل خوراکی هم از دست فروشا خریدن ،ولی هنوز واسه برگشتن به هتل زود بود ، چون مجبور بودن برگردن اتاقشونو تو اونجای تنگ آخر شبو طی کنن ...
توماژ رو کرد به دخترا و گفت:
- موافقین بریم رستوران ؟
طناز سریع جواب داد
- چرا کنه ! البته شاید باران جون از غذای تند خوشش نیاد !
- نه عزیزم اتفاقا" خیلی هم دوست دارم ...
باران اینو گفتو تو دلش کلی بدو بیراه نثار اون کرد ، در واقع از تندی بدش نمی اومد یه جورایی متنفر بود،بیشترشم به خاطر اون آلرژی لعنتی بود که به فلفل داشت ولی نمی تونست فعلا" چیزی بگه ...
غذا رو آوردن یه خوراک ماهی بود با برنج ولی خوب به روش محلی طبخ شده بودو حسابی تند بود ...
باران یکمی شو مزه کرد ولی از تندی غذا دچار سرگیجه شد ...
- باران جون چرا با غذات بازی میکنی ؟ دیدی گفتم ممکن خوشت نیاد!
- نه عزیزم بازی نمیکنم، کلا" عادت دارم آرووم بخورم نه مثل بعضی ها ببلعمش ...
توماژ بیچاره قاشقش که پر از برنج بود نیمه راه نگه داشتو یه نگاهی به جفتشون انداخت ، ولی بعد یه ثانیه خجالتو کنار گذاشتو به بلعیدنش ادامه داد...
باران به هر حال به زور و ضرب نوشابه و مخلفات یه مقداری از غذاشو خوردو کنار کشیدولی طناز می خوردو به به و چه چهش به راه بود ...
باران سوزش پوستشو کم کم داشت حس می کردو چشماشم به خارش افتاده واسه همین رو کرد به توماژو گفت:
- نمی خوای برگردیم ؟
- چرا می ریم ، طوری شده ؟ مشکلی داری ؟
- تو رو خدا باز شروع نکن توماژ ...
توماژ ابرو هاشو بالا دادو با یه صورتی که شکل علامت تعجب شده بود خیره شد بهش ...
... این دخترم سالی یه بار مارو به اسم کوچیک صدا می کنه اونم وقتی این خر مگس معرکه اینجاست ، مارو کرده ملعبه دسته خودش این جوجه سنجاب !
- همش نگران طناز جون ، دائم باید در حال جواب پس دادن باشم ...
طناز با چشمایی که در حال از حدقه در اومدن بود خیره شد به توماژو گفت:
- آره به منم گفته امانتی دستشو باید مراقبت باشه ...
اخمای باران اینبار تو هم رفت ... پسره عوضی به درد نخور ، حالا دیگه من امانتیم ، باید مواظبم باشی ، آره ؟؟؟
- خوب دیگه می دونی بابام منو سپرده دست ایشون، البته نگرانی هاش یه وقتایی زیاد می شه ...
بعدم سرشو نزدیک گوشه طناز برد آرووم جوری که دم گوشی به نظر بیاد گفت:
- طناز جون شما بگو ، به نظرت بابای من گفته ایشون تو مسائل ریز خصوصی بنده هم کنجکاوی کنو نظر بده ؟
اینو گفتو یه خنده آروومی هم چاشنیش کرد ولی قیافه توماژ و طناز بد جور نافرم شده بودو نمی دونستن چی بگن !!!
باران که حسابی از اینکه زهرشو به اونا پاشیده بود کیفور شده بود از پشت میز بلندشدو گفت:
- شما اگه دوست دارین بمونین من خودم تنهایی بر می گردم هتل ...
توماژ با اخم غلیظ نگاهش کردو گفت:
- شما تنهایی هیچ جایی نمی ری ..
برای باران سنگین بود که این تحکمو بپذیر ه ولی خوب نمی تونستم تنهایی برگرده ، واسه همین آرووم از میز کنار کشیدو رفت سمت در ، توماژم بعد اینکه حساب میزو پرداخت کردو با طناز راهی شد ...
اینبار باران بدون اینکه منتظر بشه رفتو جلو نشست ...
تموم طول راهم بینشون سکوت بودو کسی چیزی نمی گفت ... تا اینکه رسیدن هتل و هر کی رفت تو اتاق خودش ..
ساعت نزدیک 12 بود باران از بس خودشو خارونده بودو آب سرد به بدنش زده بود دیگه داشت از حال می رفت ، ولی این خارش لعنتی امونش رو بریده بود، قرصای آلرژیشم تموم شده بودو راهی به جایی نداشت ...
... آه لعنت به من ... مرده شورمو ببرن که هیچیم به آدمیزاد نرفته، اگه یکی دوساعت دیگه اینطوری بمونه همه جام تاول می زنه الهی بمیری توماژ ...خدا از هستی ساقطت کنه !
شماره توماژو بالاخره به هر مردنی بود گرفت ...
- الو ...
- بفرمائید ...
- منم ...
- امرتون ؟
- توماژ اذییت نکن دارم می میرم ...
- خوب مزاحمتون نمی شم خداحافظ...
- مسخره بازی درنیار به خدا حالم خوب نیست ...
- من عادت ندارم تو مسائل خصوصی دیگران دخالت کنم خانم ...
- باباشکر خوردم خوب شد؟
- نه ، من از شکر بدم می یاد ...
- یعنی از اون یکی خوشت می یاد؟
- چته حالا ؟
- تموم تنم کهیر زده ....
- خوب مال اون زبون درازی هایی که سر شام کردی ...
- نمی یای نه ؟ پس اگه صبح جنازمو تحویلت دادن زیادی نگران نشیا ...
- نمیشم تو نگران نباش ...شب به خیر ...
... درد ، مرض ، بی معرفت نامرد ، دیدی همه حرفات الکی بود! دیدی اندازه یه پشم نمی شه روت حساب کرد؟ به دردلایه جرز دیوار می خوری، بی خاصیت ِ زرافه صفت ...
داشت همین طور به نالو نفرینش ادامه می داد که در اتاقشو زدن ...
- بله ...
صدایی نیومد، رفت جلو و درو باز کرد، توماژ با یه دست لباس ورزشی سفید جلوی روش دست به سینه ایستاده بود ...
توماژ یکمی مکث کردو قتی دید اوضاع واقعا" وخیم اومد داخلو شروع کرد ...
- چی شده ؟ چرا صورت این ریختی شده ؟ هان باران حرف بزن دیگه ...
- گفتم که تموم تنم دونه زده ...
- واسه چی ؟
- به خاطر اون مهمون ناخونده شما ...
- درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
- خوب ، خوب من به فلفل آلرژی دارم اگه طولانی بشه و قرصشو نخورم دونه ها تبدیل به تاول می شه ...
- دختره دیونه پس چرا نگفتی نمی تونی بخوری ؟خوب واسه تو یه چیز دیگه می خریدم ...
- نمی دونستم که انقدر تنده !
- خیلی بی فکری ، به بدنتم زده ؟
- آره ...
- به همه جا ؟
- آره دیگه ...
باران آستین لباسشو تا آرنج بالا زد، ولی موضوع تازه بقرنج ترم شد...
- این دیگه چیه ؟ دستت چرا زخمی شده ؟
- هیچی بابا توام ، خوردم زمین ...
- این زخمش تازست ...
- این مهم نیست، حالا یه فکری واسه اینا بکن ...
توماژ حسابی کلافه شده بود ،هنوز دو روزم از آوردن باران با خودش نمی گذشتو این همه بلا سرش اومده بود !
- پس دیدی حق داشتم نگرانت باشم؟ دیدی بی خودی سوال و پرسش نمی کردم ؟ مثل روز برام روشن بود دیگه ،می دونستم قطعا" با این سرتق بازیات حتما"یه بلایی سر خودت می یاری ...
- حالا چیکارکنم باران ؟ باید چه قرصی برات بگیرم ؟
باران واسه اولین بار خجالت زده شدو سرشو زیر انداختو اسم قرصو گفت...
- می خوای اصلا"بریم دکتر زخم دستتم پانسمان کنیم ؟
- نه ، نمی خوام بیام بیرون با این شکلو قیافه ، دستمم که چیزی نیست خوب میشه فقط تورو خدا زودتر برو ...
- باشه الان می رم، چیز دیگه ای لازم نداری ؟
- نه ممنون ...
توماژ سریع رفت سمت اتاقش تا لباس بپوشه ، ولی وقتی کاملا" نزدیک شد صدای توهانو شنید ...
واضح نبود ولی انگار داشت شخص مخاطبش رو واسه یه کاری سرزنش می کرد، توماژ یه لحظه دقیق شد، ولی وقتی دوباره صورت سرخ باران یادش اومد پشیمون شدو زنگ زد ...
توهان درو باز کردو به چهره مضطرب توماژ نگاهی انداخت...
- چیزی شده ؟
- نه ، یعنی چیز خاصی نیست ، باران یکمی حالش بد شده ، می رم براش قرص بگیرم ...
- آفرین ، باریکلا ،خاله بفهمه تو داری مرد زندگی می شه کلی کیف می کنه ...
- توهان حالا وقت مسخره بازی نیست، دختر بیچاره تموم تنش تاول زده ...
- جدی ؟ یعنی تموم تنشو نشونت داد ؟ بابا تو هم بد ماهیگیری نیستیا !
- ساکت شو تو هان، پشت سر اون دختر اینطوری حرف نزن ...
- ببخشید می شه بفرمائید چطوری باید حرف بزنم ؟
- حوصله بحث با تورو ندارم ، خداحافظ ...
- خاحافظ پسر ، شب خوش بگذره ...
توماژ برگشتو با یه حالت وحشتناک نگاهی بهش انداختو یه ابلهم نثارش کردو بیرون زد ...
خدارو شکر داروی خاصی نبودو تو اولین داروخونه تونست پیداش کنه و زود بر گرده ، وقتی رسید سریع رفت سمت اتاق بارانو صداش زد ...
باران وقتی درو باز کرد دیگه تموم صورتش از حساسیت سرخ سرخ بود ...
- وای چرا داره بدتر میشه ؟
- چیزی نیست ، قرصو بخورم تا یکی دو ساعت دیگه بهتر می شم ...
- باشه پس زودتر بخور تا خیالم راحت بشه ...
باران قرصو خورده بود نیم ساعتی هم گذشته بود، یه نگاهی به ساعت انداخت، از یک هم رد کرده بود ، چشماش داشت از زور بی خوابی می سوخت ولی توماژ هنوز روی مبل کنار تخت نشسته بودو مجله می خوند ...
- نمی خوای بری ؟
- برم ؟ نه ، کجا برم ؟
- بلند شو برو دیگه دستتم درد نکنه، من خوابم می یاد ...
- خوب بگیر بخواب ، من دوساعت دیگه بیدارت می کنم ببینم اثر این دونه ها رفته یا نه ...
- آخه واسه چی ؟ برو تو هم بخواب دیگه ...
- ببین منو با این سرو وضع که نمی تونی فردا با ما بیای ، بذار ببینم اگه خوب نشدی ببرمت دکتر ، تا صبح دیگه مشکلی نباشه ...
باران یه نگاهی از سر لج بهش انداخت، مرغش یه پا بیشتر نداشت که ، واسه همین بی خیال اون شدو روی تخت دراز کشیدو چشماشو روی هم گذاشت ...
بعدم به دقیقه نکشید که یه خواب عمیق مهمون چشماش شد ...
توماژ خسته بودو دلش می خواست بخوابه ، ولی باید از حال باران مطمئن می شد تا بتونه درست بخوابه ...
یه ساعت دیگه هم گذشته بود، رفتو جلوی تخت روبروی باران نشست ...
چند لحظه دقیق نگاهش کرد، اولین بار بود بی دغدغه داشت تماشاش می کرد...
... خیلی سرتقی دختر! چرا شو نمی دونم ! ولی رامت می کنم ...
بعد اینکه چند دقیقه بهش زل زد تازه متوجه شد التهاب دونه ها کم شده و انگار داره کمرنگ میشه! سرانگشت اشارش رو آرووم کشید به گونش ، انگار برجستگی دونه هام کم شده بود ...
دارو به خاطر ترکیباتش خواب آورم بودو باعث شده بود باران حسابی خوابش عمیق بشه و نفهمه یه نفر عین یه عقاب سیاه بالای سرش نشسته !
توماژ بازم نگاهش کشیده شد به اجزای صورتش ، پیشونیش فرم عروسکی داشتو گونه هاش برجسته بود ، بایه بینی معمولی که به صورتش می اومد، چشماشو بسته بود ولی به هرحال ترجیح داد بهش فکر نکنه ، آخر سرم نگاهش افتاد به لباش که توی خواب جمع ترم شده بود ...
موهاشو که توی صورتش ریخته بودو کنار زدو به لبخند قشنگ مهمون لباش شد ...
... دیگه از اون موهای کوتاه و تیغ تیغی خبری نیست ، ببین اینطوری چه قشنگتره!
آرووم صداش زد...
- خانومی ، باران ، بیدار شو ...
اما باران خوابش عمیق بود ، بازم صدا کرد...
- بیدار شو دیگه، بذار مطمئن شم خوبی تا برم ...
فقط تکونی خوردو بازم چیزی نگفت ...
- باران ، باران بلند شو دیگه ...
اثری نداشت باید از انرژی قوی تری استفاده می کرد، سرشو کاملا" نزدیک گوشش برد، طوری که لباش کاملا" مماس لاله گوشش بود...
این قطعا" جواب می داد ...
- باران ، بلند شو ، بلندشو خانومی ...
خواب باران عمیق بود ، اما گرمایی که نزدیک گوشش بودو یه جورایی حس کرد، چندشش شد ، یه حس گس ریخت تو تنش ، حس کرد دارن آزارش می دن ، تو ضمیر ناخودآگاهش براق شد سمت اون حس ...
اما صدا نزدیک ترو گرما بیشتر شد، یه لحظه چشم باز کردو نعره کشید...
بعدم یه دست پهن جلوی لباشو گرفت ...
می خواست جیغ بکشه و نعره بزنه و از حصار اون دستایی که قراره بی حیثیتش کنن بیرون بیاد ...
دستو پا می زدو جیغ می کشیدو تقلا می کرد ، دلش می خواست همینجا می مردو اون دستا نوازشش نمی کردن، آروومش نمی کردن، بین مرز بیداری خواب بود انگار !
ولی وقتی صاحب اون دستا اونو به سمت خودش کشیدو مجبورش کرد تا سرشو روی سینش بذاره ، باعث شد شنیدن اون صدای ملتهب ضربان ، بهش بفهمونه که جاش امن، که تو چنگال کسی اسیر نیست !
بازم گوش داد، کم کم آرووم شد و نفس کشید ، نفسای ممتدو عمیق ...
-آرووم خانومی ، آرووم ، چی شد باز ؟چرایهو اینطوری شدی ؟
توماژ خیسی اشکای بارانو که روی سینش ریخته بودو حس کردو آتیش گرفت ...
باران سرشو بالا آرودو شرمنده نگاهشو به توماژ دوخت ...چقدر تازگی ها مایه عذاب شده بود واسه اون!
-ببخشید ، نمی دونستم توی !
-خیلی صدات کردم، جواب ندادی ، مجبور شدم بیام نزدیکتر...
باران یه نگاهی به چشمای خمار اون پسر بیچاره انداخت ، چقدر بهش نزدیک شده بود، یه آن یه فکر وحشتاک به سرش زد... نکنه اونم همین قصدو داشت ! خدایا کمکم کن ...
باید پسش می زد ، حتم نداشت که فکرای ناجور تو سر توماژ بوده وگرنه همین الان از هستی ساقطش می کرد ، ولی حداقل می تونست از این فضا دورش کنه ...
با صدایی لرزون رو کرد به اونو گفت:
-باشه حالا دیگه برو ، بهترم به خدا ، راست می گم ...
توماژ فکری شد ، ... این از من می ترسه ؟ فکرشو به زبون آوردو گفت:
-باران تو از من می ترسی ؟
-نباید بترسم ؟
-معلوم که نه، اصلا" علت ترست رو نمی فهمم ! نکنه فکر کردی ؟؟
توماژ آخر حرفش رو خورد، اما باران یه حس بد تموم تنش رو پر کرد، عجب حرف بی ربطی زده بود، اون بارها و بارها بهش گفته بود علاقه به همجنس خودش نداره ، تا حالا هزار بارم اونو پسر فرض کرده بود، حالا با این حرف اون پیش خودش چه فکری می کرد!
-باشه می رم، انگار بهتری!
بلند شدو چند قدم ازش دور شد ، ولی دوباره برگشتو گفت:
-من اهل خیانت در امانت نیستم خانم کوچولو اینو تو گوشت فرو کن ...
باران داشت دیونه می شد ، به خودش لعنت فرستاد... تو به هیچ دردی نمی خوری، تو یه لعنتی بی خاصیت که جزء اراجیف گفتن هیچ چیز دیگه ای بلد نیستی ، دختره به درد نخور نفهم ...
***
صبح زود همه آماده و حاضر منتظر رسیدن دوست دکتر شایگان بودن و لحظه شماری می کردن تا اون زود تر برسه، با یک ربع تاخیر رسید بالاخره دکتر هم از راه رسیدو این سفر اکتشافی شروع شد ...
تشکوه ظاهرا" 40کیلو متر با رامهرمز بیشتر فاصله نداشت ، پس نباید قاعدتا" مسیر براشون طولانی میشد ولی خوب وقتی نزدیک شدن ،معلوم شد باید از یه منطقه کوهستانی به اسم ابوالفارس (باب الفارس ) بگذرنو برای رفتن به اون نقطه ای که دقیقا" مد نظرشون ، پیاده روی هم بکنن !
دکتر شایگان و دوستش دکتر فرامرزی جلو تر رفتنو شروع کردن به توضیح دادن ...
وقتی کاملا" به نقطه مورد نظر رسیدن درخشش چیزایی روی زمین براشون غیر قابل باور شد ...
بعضی ها دیگه طاقت صبر کردن نداشتنو جلو رفتن، تموم زمین برق می زدو باور کردنی نبود ، باران با یه ذوق خاصی رو کرد به شایگان و گفت:
-استاد چرا زمین اینجا برق می زنه ؟
شایگان که با دیدن اون همه درخشش زیر پاش به وجد اومده بود شروع کرد به توضیح دادن ...
-اینا سنگ سیلیس دخترم، به خاطر درصد بالا سنگ سیلیس زمین اینجا اینطوری درخشش پیدا کرده ..
-خیلی قشنگ !
-خیلی دخترم خیلی ...
بقیه بچه ها هم جلو اومدنو هرکدوم یه نظری دادن اونجا واقعا"یه بهشت گمشده بود ...
توماژم دقیقا" همین حسو حالو داشت اونم جوری محو تماشاشده بود که حتی بارانو هم برای یه مدتی به کل فراموش کرد ...
شایگان و دوستش جلو می رفتنو توضیحاتی می دادن ، تا اینکه رسیدن به اون نقطه غیر قابل باور !روی یه سطحی از زمین که حالت تپه مانندبود، از بین سنگایی که ترکای به نسبت عمیقی هم داشت آتیش بیرون می زد ...
شایگان بازم شروع کرد به توضیح ...
-می بیند بچه ها این همه ذخایر زیر زمینی که باید همینطور بی دلیل حروم بشه ، فکر نمی کنم همه این فرصت نسیبشون بشه که این صحنه رو از نزدیک ببین پس لذت ببرین !
توماژ که عجیب فکری شده بود رو کرد به شایگان و پرسید
-یعنی اینجا همیشه اینطوری ؟
اینبار دکتر فرامرزی جواب داد ...
-بله ، همیشه همینطور ، شاید باورش سخت باشه اما زمانی هم که هوا سرد یا بارونی هم باشه ، آتیش بازم شعله وره !
-تصورتش سخت اما خوب کار خدا نشد نداره ...
باران رو کرد به توماژو گفت:
-اینجا باید شب ،خیلی قشنگ باشه !
-آره تو تاریکی شب آتیش همیشه قشنگ تره ...
-خیلی دلم می خواد شب اینجارو ببینم !
دکتر فرامرزی بارانو مخاطب قراردادو گفت:
-درست دخترم ، اما خوب شب اصلا" امینت روزو نداره و پراز حیوون های وحشی، اصولا" شب کسی این دورو بر پیداش نمیشه ...
باران اخمی کردو دیگه مصر نشد ...
راهو ادامه دادن تارسیدن به یه روستای قدیمی به اسم نوران ، یه روستای با قدمت چندین هزار ساله با مردمی کاملا"سنتی و خونگرم ...
روستارو که رد کردن، یه مقداری بازم پیاده روی داشتن، ولی ارزشش رو داشت ، دکتر فرامرزی وقتی علائم اون آبشار زیبارودید رو کرد سمت توهانو توماژو گفت:
-اینم از آبشار زیبای ما ... تو عمرتون همچین جایی قشنگی دیده بودین ؟
توهان و توماژ واسه اینکه ذوق دکترو کور نکنن حرفشو تائید کردونو پشت سرش راهو سریع ادامه دادن ، ولی الحق که جای خیلی قشنگی بود ...
یه آبشار حدودا" 12 متری به عرض 4 متر که طبق تحقیقات جزء4 آبشار بلند کشور بودو نمایی خیلی زیبایی هم داشت ...
-بچه این آبشارو به اسم توف یا به اسم همون روستای نوران می شناسن، اینجارو نگاه کنین !
دورتا دور محیط سنگی آبشار پر بود از فسیل گیاهو جانواریی که توی هزاره های گذشته ،اینجا دور هم زندگی خوبی داشتن!
بچه ها همه از دیدن چیزایی که روی سنگا شکل عجیبو غریبی پیدا کرده بود به وجد اومده بودنو هرکسی یه کاری می کرد ...
باران توجهش جلب شد سمت توماژ که مشغول نمونه برداری بود ...
برس مخصوصی که مال پاک کردن گرد و غبار از روی اشیا بودو دست گرفته بودو نرم روشون می کشید، تا شکل اصلی شون نمایون بشه ،باران لذت می برد از اینکه می دید با این کار چیزایی جدیدی زیر اون تخته سنگای فسیلی دیده می شه و اسه همین کنار توماژ نشستو بدون حرف مشغول دیدن کار اون شد ...
توماژ اول تمام حواسش پی اون اثر برگی بود که روی یه تخته سنگ، کاملا" واضح نقش بسته بود ، اما نزدیکی بیش از حد باران بهش باعث شد تمرکزشو از دست بده و رو کنه سمت اون ...
-چیه خانومی ؟ تا حالا فسیل ندیدی ؟
-مسخره بازی در نیار معلوم که دیدم ، اما نه از نزدیک اونم در زمان کشفش !
-دوستش داری ؟
-اوهوم ...
-می خوای مال تو باشه ؟
شونه ای بالا انداختو گفت:
-نه ، به چه دردم می خوره !
-آهان که به دردت نمی خوره ؟ پس حدسم درست بود، دلت واسه من تنگ شده بوده اومدی اینجا ، آره ؟
-شتر در خواب بیند پنبه دانه ...
-که اینطور، پس نه اینو می خوای نه دلت واسه من تنگ شده دیگه ؟ پس می شه بفرمائید اینجا نشستین چیکار؟ می خوای فقط حواس منو پرت کنی ؟
باران خنده معنی داری کردو رو بهش گفت:
-نشستن من اینجا چرا باید حواس تورو پرت کنه ؟
توماژ که از نشستن زیاد مچ پاش درد گرفته بودو بلندو شدو کشو قوسی به بدنش دادو گفت:
-پرت می شه دیگه ،نمی دونستی چشات سگ داره ؟
باران خیره خیره نگاهش کرد، بازم نفهمید این یه تعریف یا اینکه یه معنی دیگه داره! حرفای توماژ همیشه واسه باران دوپهلو بودو سردرگمش می کرد!
-حالا به جای اینکه ایستادی اینجا منو برو بر نگاه می کنی برو اونطرف پیش بچه ها تا منم به کارم برسم ...
باران دیگه موندنو جایز ندیدو رفت سمت توهان ، اونم داشت با دقت نمونه برداری می کردو مدام از شایگان سوال می رسید ، بقیه هم داشتن می گشتنو یه چیز خاصو تو یه بسته های مخصوص می ذاشتن ...
خلاصه هر کی مشغول یه کاری بود به جز طناز ،رفت سمتشو کنارش روی تخته سنگ بزرگی که اون نشسته بود نشست ...
- خوبی ؟ تنهایی !؟
- اوهوم دارم به آب نگاه می کنم ، خیلی از موجای کوچولو خوشم می یاد ...
- آره قشنگن ...
- پس چی شد اومدی اینطرف؟
- همینطوری دیدم بچه ها مشغولن گفتم زیاد تو دستو پاشون نباشم ...
- کار خوبی کردی، باید وقت کار، حواسشون حسابی جمع باشه ، توماژ که کلا" اخلاقش اینطوری تو هر کاری تمرکز خاصی می ذاره ...
باران سرشوزیر انداختو گفت:
- آره اون کلا" همه چیش با بقیه فرق داره !
- خوب پس چرا دست از سرش بر نمی داری؟ فکرنمی کنی یکمی زیادی تو دستو بالش می چرخی ؟
باران چشماشو دوخت به چشمای گستاخ طنازو گفت:
- ولی من اصراری به این کار ندارم اونکه همیشه می خواد نزدیکم باشه !
- فکر نکنم اگه یکم ازش فاصله بگیری اون مشکلی داشته باشه ! امتحان کن ضرر نداره ...
باران سرشو بی تفاوت تکون دادو گفت :
- اگه صلاح بدونم حتما" انجامش می دم ولی حالا ضرورتی نمی بینم ...
اینو گفتو از طنازم دور شد، دلش گرفته بود و بغض داشت ...
رفتو روی یه تخته سنگ دور تر از همه نشستو بغضشو خالی کرد، اصلا" نمی فهمید چرا زمینو زمان براش تصمیم می گرین ،نظر می دن یا خط مشی تعیین می کنن ! اون ازین حالت متنفر بود...
یکی دوساعتی گذشته بودو همه خسته بودن ، حتی از وقت نهارم رد شده بودولی توماژ هنوز داشت به کارش ادامه می داد ...
شایگان که حسابی خسته شده بود رو کرد بهشو گفت:
- توماژ جان واسه امروز کافی ، بچه ها هم خستن می تونیم بعدا"بازم ادامه بدیم اگه بمونیم ممکن سرگرم بشیمو به تاریکی بخوریم ...
توماژ بی حرف قبول کردو بقیه کشفیاتشو گذاشت واسه یه وقت دیگه ، فکرش درگیر بودو متوجه دمق بودن باران نبود ولی وقتی توهان اونو مخاطب قرار دادو از حال باران پرسید تازه متوجه اون شد ...
نزدیکش شدو پرسید
- خسته شدی ؟ یا از چیزی ناراحتی ؟
- نه خستم نه از چیزی ناراحتم ، راحتم بذار ...
- اوه چه توپ پری هم داره ، شب بهت می گم چرا نمی تونم وقتی کنارمی حواسمو جمع کنم، حالا اخماتو بازکن ...
- شما خیلی بی جا می کنی شب تشریف بیاری و چیزی رو واسه من توجیح کنی ...
توماژ اخمی کردو دهنشو به گوش باران نزدیک کردو هرم نفساش تنفسو برای باران سخت کرد ...
- ببین منو ، توباز رو حرف من حرف زدی ؟هزار بار نگفتم نباید رو حرف من حرف بزنی ؟
- چرا گفتی، ولی منم صدهزار بارگفتم مگه تو خواب ببینی که من تابع حرف تو باشم ...
- حالا شب معلوم میشه !
باران روشو کاملا"به سمت اون کردو گفت:
- می خوای چه غلطی بکنی هان ؟
- حالا غلط یا درستشو شب نشونت می دم ..
اینو گفتو به اندازه ای از باران دور شدو به بقیه نزدیک که دیگه اون نتونه تلافی کنه ...
باران داشت به راهش ادامه می داد که ناخودآگاه چشمش به طناز افتاد که بازم با نفرت نگاهش می کرد ...
... پس اون همه چی رو دیده ! دختره بیچاره در حال ترکیدن انگار !
اینو با خودش گفتو یه خنده معنی دارم چاشنی نگاهش به اون کردو راهشو به سمت دکتر شایگان کج کردو مشغول پرسیدن شد ...
اون روز وقتی رسیدن هتل دیگه همه حسابی خسته و کلافه بودنو هجوم بردن به اتاقاشونو بارانم به کل تهدید توماژو فراموش کرد...
وقتی کلید انداختو وارد اتاقش شد ،لباساشو سریع در آوردو پرید توی حموم ...
آب که رو اندامش ریخت خستگی رو به کل تنش بیرون بردو باعث شد عضلاتش از انقباض در بیاد ، به خاطر اینکه شب راحت بخوابه یه تیشرت قرمز آستین گشاد با یه شلوارک زرد تا بالای زانو پوشیدو حوله شوهم دور سرش پیچید و یه کرمی هم به دستاش زدو خزید روی تخت ...
حتی حوصله خشک کردن موهاشو هم نداشت ،از خستگی زیادو دوشی آب گرمی که گرفته بود بدنش بی حس شدو سریع خواب مهمون چشماش شد...
دقیق نفهمید چقدر از اون خواب شیرین گذشته که صدای زنگ در از خواب پروندش ، اول اهمیتی ندادو چشماشو بست ولی صدای ممتد زنگ در کلافش کردو مجبور شد بره سمت در و با قیافه توهم دروبازکنه ...
اصلا"توقع نداشت اونو جلوی دراتاقش ببینه ! یعنی اصلا"تهدیدش رو جدی نگرفته بودو حالا نمی دونست باید چیکار کنه ! توماژ که اصلا" به چهره خواب آلود اون توجهی نکردو بدون تعارف وارد اتاق شد ...
- خوب چه خبرا خوبی، خوشی ، چیکار می کردی ،حموم بودی ؟
باران اول تو دلش حسابی از خجالتش در اومد ولی وقتی دید فایده ای نداره و دلش راضی نمیشه حسشو به زبون آورد ...
- اومدی اینجا چیکار ؟ مرض داری مگه ؟
- مرض که نداشتم قبلا" ! اما تازگی ها که با تو می چرخم بعید نیست گرفته باشم ...
- برو بیرون می خوام بخوابم دیونه، تو مگه خواب نداری ؟
- هیس صداتو بیار پائین می شنون !
- اتفاقا" می خوام بشنون، باید بدونن یه نفر مزاحمم شده ...
توماژ چشم تو چشم جلوش ایستاد،بعدم با یه ژست همراه با خونسردی کاملو با یه لحن مطمئن گفت:
- اگه جرات داری یه بار دیگه بلند حرف بزن ...
بارانم که خدا ساخته بودش واسه رو کم کنی ، زل زد به چشماشو تقریبا"جیغ کشید...
توماژ اصلا"فکرشو نمی کرد باران اینکارو بکنه و در واقع اونو بفروشه ! واسه همین سریع دست برد سمت صورتشو دستای مردونشو جلوی دهن اون گذاشت ...
-دیونه چرا داد می زنی ؟
باران باچشمایی از حدقه بیرون زده نگاهش کرد و تقلا کرد تا از زیر دستش خلاص بشه اما بی فایده بود و بعد اینکه کلی شلنگو تخته انداخت با التماس چشماشو دوخت بهش تا بلکه از این راه بتونه از دستش خلاص بشه ...
توماژخنده پررنگی کردو باران کشوند روی تختو مجبورش کرد بشینه و خودشم نشست اما هنوز دستش جلوی دهن اون بود...
-ببین منو ، میخوام دستمو بردام مسخره بازی در نیاریا !
-اوهوم ...
توماژ می دونست باران به این راحتی کوتاه نمی یاد واسه همین آرووم دستشو کنار برد، حدسش درست بود باران تا دید دست توماژ داره کنار می ره بازم شروع کرد به جیغ زدن ، اما خوب توماژحرفه ای تر از این حرفابود...
-منو دست کم گرفتی جوجه ؟
باران با دهن بسته سعی می کرد یه چیزایی بگه ولی توماژ حرفشو نمی فهمید!
-چیه چی می گی ؟
باران با ابرو به دست توماژ اشاره کرد ...
-جدا"؟! نه عزیزم محال ،غیر ممکن!!
باران دوباره شروع کرد به لگد انداختن و می خواست توماژو زیر دستو پاش له کنه ولی اون کجا و توماژ کجا!
-چیه سنجاب کوچولو فکر کردی تویه لاغر مردنی حریف من میشی؟
باران حرص می خوردو چشماش کاسه خون شده بودو دلش می خواست خدا یه قدرتی بهش بده تا همین الان این دایناسورو خفه کنه...
-یه فرصت دیگه بهت می دم اگه اینبار جیغ بکشی خفت می کنم ، روشن شد ؟
باران تند تند سرشو تکون دادو منتظر شد ...
اینبارتوماژ دستشو برداشت ، انگار کافی بود !دختر بیچاره حساب کار حسابی دستش اومده بود!
-آفرین دختر خوب خوشم میاد زود می گری حرفمو ...
-مرده شورخودتو حرفتو باهم ببرن ...
توماز طبق عادت همیشش که خندش می گرفتو نمی خواست بخنده لب پائینش رو به دهن گرفتو گفت:
-خیلی بی ادبیا، من باید رو تربیتت تو هم کارکنم ، خیلی احتیاج به یه تربیت اساسی داری ...
-زنجیری روانی ، برو بیرون از اتاقم ، دلم نمی خواد شکل نحست رو ببینم ...
-مگه به دل به خواه تو؟ من هر وقت دلم بخواد میرم ، روشن شد؟
-الهی بمیری از دستت خلاص شم ...
حالا ایستاده بودنو باران حسابی به نفس نفس افتاده بود، ولی توماژ نگاهش افتاد سمت حوله باران که از سرش افتاده بودو موهایی که هنوز نم دار داشت ، دست برد سمت نوک موهاش ، یکم مکث کردو بعدم دستش سر خورد سر شونش، ولی سریع دستشو پس کشیدو چشم دوخت به یه جفت چشم عسلی مضطرب واسه همین سعیکرد جو رو عوض کنه...
-میگم دیونه ای اشکت در می یاد، چرا موهاتو خشک نکردی؟
-به تو چه ربطی داره آخه؟ خدایا این چه عذابی برای من نازل کردی ؟
-زود باش ببینم ،موهاتو خشک می خوام برم بخوابم خستم ...
-خوب برو گپتو بذار چیکار به من داری ؟
-آخی داری گریه می کنی خانم کوچولو؟
باران واقعا" بغضش گرفته بودو متاصل فقط به اون به قول خودش دایناسور نگاه می کرد ... توماژ یه لحظه دلش به حالش سوخت ولی شیطون درونش زیادی فعال شده بود...
-برو دیگه ، ایستاده منو نگاه می کنه، الان سرما می خوری می افتی روی دستم ...
باران روی مبل کنار تختش دست به سینه نشستو روشو از توماژ گرفت ...
توماژم بیخال روی تختش نشستو مشغول تماشای اون شد ...
-باران خدا شاهده اگه نری موهاتو خشک کنی خودم خشکش می کنم ...
باران حالا دیگه دلش می خواست خودشو اونو باهم خفه کنه ! الان با این اوضاع وخیم روحی واقعا"اینو کم داشت که توماژ دستاشو تو سروگردنشم ببره ، این دیگه فراتر از تحملش بود!
واسه همین بلندشدو رفت سمت سشوار دیواری اتاقش ، با اینکه انجام این کار براش حکم ذلت و خاری رو داشت ولی ترجیح می داد این خفتو تحمل کنه تا اینکه بخواد دستای داغ توماژو لای موهاش ببینه ...
توماژ دراز کشید روی تختشو پاشو روی پاش انداختو به سقف خیره شد، همیشه عاشق عطری بود که باران می زد، حالا هم بالشتی که زیرسرش گذاشته بود عجیب بوی اونو می داد، آرووم به پهلو شدو چشماشمو بستو یه نفس بی صدا کشید...
باران سر چرخوند سمت جایی که توماژ بود، عین یه پسر کوچولو به پهلوشده بودو پاشو تو شکمش جمع کرده بودو به نظر می اومد که خوابش برده ...
سشوارو خاموش کردو رفت سمت اونو روی مبل کنار تخت نشست ...
دستاشو زیر چونه زدو محو تماشای اون شدو بازم اون بغض لعنتی که همیشه سر دوراهی های زندگی سراغش می اومد گلوشو فشرد...
...چطوری بهت اعتماد کنم؟! چطوری به تویی که همجنس اونایی، اعتماد کنم؟ منو به حال خودم بذار، پاتو از احساسم بکش بیرون ، من طاقت دوباره شکستن رو ندارم ...
اینارو گفتو بعد به خودش خندید، صدای درونیش بلند شد...اصلا" مطمئنی بهت حسی داره؟ پس این همه توجه ، این همه نگرانی از کجاست؟ اون زاده همون مرد باران، ازش توقع دیگه ای نداشته باش! اون یه مردِ یه مرد به تمام معنا، یه انسان، پس خرابش نکن! ولی ... ولی نداره ! اون فقط نسبت به تو احساس مسئولیت می کنه، این خصیصه توی خونشو ، نمی تونی اینو ازش بگیری ...
ولی اون چشما،یعنی اون برق نگاهم باور نکنم ؟
صدای توی سرش آرووم شد، یعنی دیگه حرفی واسه گفتن نداشت، ولی باران ترجیح داد باور کنه همون احساس مسئولیت باعث این رفتارای توماژ می شه !
به پیله خودش برگشت، خودش که نمی خواست چیزی رو ابراز کنه ، توماژم که سکوت کرده بود، دلشم که به رسیدن به این حس راضی نبود پس موندن اون اینجا بی معنی بود!
-توماژ ... توماژ ...
توماژ از اینکه اسمشو از زبون اون کوه یخی شنیده بود دچار یه حس داغ شد، واسه همین چشماشو باز نکردو منتظر ادامش شد ...
-آهای با توام، توماژ ... چرا جواب نمی دی ؟
توماژ یه خنده تودلی کرد...
-ببینم نکنه مردی هان؟
توماژ بی هوا بلند شدو روی تخت چهار زانو نشست ...
-دلت می یاد اینهمه منو مهمون الفاظ شیرینت می کنی؟
-تا کی قراره اینجا باشی ؟ بابابه خدا دارم جون می دم از بی خوابی ،بلند شو برو دیگه ...
توماژ خنده ای کردو بالشتو که توی دلش گرفته بود بالای تخت گذاشتو پائین اومد، بارانم از جاش بلند شد و بی حرف توماژو همراهی کرد ...
پشت در که رسیدن توماژ برگشتو بازم اون نگاه مخملی شو به چشمای باران انداخت ...
فاصله شو با اون کم کردو خیره خیره محو تماشاش شد، بعدم دست بردسمت موهاش، بعدم انگشتاشو بین موهاش کشیدو ضربان قلب بارانو بالا برد ...
بعدم دستاش چرخید سمت صورتش ، می خواست نوازشش کنه ، پوستش عجیب نرم بود، ولی حس کرد داره پارو عهدش می ذاره، اما درونش بد جور آتیشی بود یه بار دیگه انگشتاشو بین موهای اون برد ...
-موهات پرو خوشرنگ ، دیگه کوتاهش نکن ...
اینو گفتو سرشو به عقب بردو بازم لبشو به دهن گرفت ، اما باران فقط توی سکوت محو تماشای تمنای توماژ بود ...
-شبت به خیر سنجاب کوچولو خواب خوب ببینی ...
رفتو دیگه پشت سرشو هم نگاه نکرد، باران روی تختش خزیدو به اشکاش اجازه داد تا سرازیر بشن، ولی تموم شبو لعنت فرستاد به کسایی که واسه همیشه اونو از عشق ترسوندن ...
توماژ اون شب حال خرابی داشت، انقدر زیر دوش آب سرد موند که حس کرد تموم استخوناش یخ بسته و دیگه نمی تونه عضلاتش رو تکون بده ، ولی برای اینکه دوباره به خودش بیاد به این آب سرد نیاز مبرم داشت ...
***
سفرشون ادامه داشت هر روزیه جایی رو واسه تحقیق انتخاب می کردنو تا یه حدودی هم تونسته بودن به نتیجه برسن، حتی آبشار نمکی یا توف نمکی رو هم دیدن و همه قنات هاو چشمه های اون دوروبرو ، ولی عمده سفرشون مشغول ارزیایی سن واقعی اشیاء کشف شده از روستای جوبجی که احتمال می رفت قدمتش به 2500 سال هم برسه بودن ...
یه روز به انتهای سفرشون مونده بودو به خاطر اصرار بارانو بهزاد قرارشد هرکسی مایل برای دیدن منظره شب تش کوه راهی بشه ...
همه موافقت کردن به جز دکتر شایگان که گفت می مونه تامراحل نهایی تحقیقاتشون رو آماده کنه ...
نزدیک عصر راه افتادنو قرارشد شب یکی دوساعتی اونجا باشنو برگردن ...
بارانو توماژ از اون شب به بعدم باهم یکم سروسنگین بودن واسه همین باران ترجیح داد با توهان بره و طنازم از خدا خواسته سوار ماشین توماژ شد ...
مسیر اینبار به نظرشون کوتاه تر اومد، پیاده شدنو بقیه راه خاکی رو ادامه دادن ، پسرا واسه شب نشینی کنار تش کوه با خودشون وسابل عیشو نوش هم آورده بودنو حسابی مشغول شدن ...
باران که از دیدن منظره اون شعله های کوچیکی که از دل کوه بیرون می زدبه وجد اومده بود بی خیال بقیه شدو دوید سمت اون تلالو زیبا ...
پسرا بساطو یه گوشه پهن کردنو هر کی مشغول یه کاری شد، توماژم دوربینش رو برداشتو مشغول گرفتن تصویر از اون بهشت شب زده شد ...
یکی دوساعتی گذشتو همه واسه اینکه هوا یکم سرد شده بود، دور هم نشسته بودنو چایی آتیشی می خوردن ...
طناز ولی عجیب میخ حرکات توماژ بود ،رو کرد سمتشو پرسید
-می تونین فیلما و عکسایی که گرفتینو بهم نشون بیدن ؟
-آره حتما" برگشتیم بگو تا برات بذار ببینی ...
-مرسی ، یادم می مونه ..
سامان که از همه بیشتر سرو گوشش می جنبید نگاهشو دوخت به طنازو بعدم یه نگاهی به باران که بازم محو تماشای آتیش بود انداخت ،بلند شدو رفت کنارش نشست ...
-چیزی شده ؟ چرا بازم تنها نشستی ؟
-داشتم تو خلوت به حکمت این شعله ها فکر می کردم ...
-فکر کردن زیادی تو حکمت خدا جنون مییاره ، تو حکمت کارای بنده هاش دقت کنی زودتر به نتیجه می رسی ...
سامان اینوگفتو نگاهشو برد سمت طناز که داشت واسه توماژ دلبری می کرد، باران رد نگاهشو گرفتو بعدم شونه ای بالا انداخت ...
-فکر نمی کنی تفکر تو حکمت کارای بنده های خدا یه جور حماقت به حساب بیاد ، کجای این کار جذابیت داره یا خاص به نظر می یاد که بخوام بهش فکر کنم !
-نمی دونم انقدر فیلسوف مسلکی !
باران بی تفاوت نگاهشو از اون گرفتو محو تماشای آتیش شد ...اما سامان که به یه قصد دیگه اومده بودو نزدیک تراومدو دوباره مشغول وراجی شد ...
اما باران ته دلش همون حس سردر گمی قلقلکش می داد، یکم سرشو سمت اون دوتاکج کرد که ...
نگاهش رسید به اون دوتا چشم خمارو در جا خشک شد ، توماژ داشت بد نگاهش می کرد از اون نگاهایی که باران معنی شو خوب می دونست ، ولی کم نیاوردو به جاش رو کرد به سامان وانمود کرد که شنونده خوبی واسه اراجیف اونه !
سامان چند دقیقه بعد رفتو بارانم بلندشدو یکمی از بچه ها فاصله گرفتو پشت بهشون نشست، یه جوری که درواقع هیچ کدوم دیدی روی هم نداشتن ...
یکمی دیگم گذشتو دیگه داشت دیر می شد ، توهان دستورو صادرکردو همه آماده رفتن شدن ، باران ولی هنوز روی یکی از تخته سنگا تنها نشسته بودو متوجه رفتن اونا نشد ...
طنازکه تموم مدت حواسش پی اون بود فرصت و غنیمت دیدو بدون اینکه حرفی از باران بزنه ، مشغول حرف زدن باتوماژ راجع به عکساشد...
ولی باران قطعا"با تنها موندن تو اون تاریکی و ناامنی چیز خوبی در انتظارش نبود...
بعد نگاه طولانیش به آتیشای کوچولو رو کرد به آسمون ،اون شب آسمون حسابی ستاره بارون بود، همیشه عاشق طبیعت بودو حالا بکر ترینش دوروبرش خودنمایی می کرد ...
بعدانگار خسته شدو از روی تخته سنگ بلند شدو مسیرو دور زد تا پیش بچه ها برگرده ، اما وقتی رسید سرش تیر کشید !
...پس اینا کجان ؟ دیونه ها یعنی بدون من رفتن ؟ خدایا حالا چیکار کنم ؟!
ترس همه وجودش رو گرفت، دختر ترسو بزدلی نبودو لی تو دل سیاهی شبو اونجای دور افتاده ، این حس به هر کسی می تونست منتقل بشه !
صداشون زد ، کسی جوابی نداد، انقدر توماژو صدا کرد که حس کرد ته حلقش طعم شوری گرفته، ایستاده بود تو جاشو بدنش از ترس می لرزید، نگاهی به آسمون انداخت...
... خدایا خودت به دادم برس ...
آرووم و پاورچین پاورچین رفت سمتی که حس می کرد به اون روستا منتهی میشه و ضربان قلبش به شدت بالارفته بودجوری که به نفس نفس افتاده بودو تو خودش می لرزید ...
توماژ حتی تا وقتی رسیدن دم ماشین یادش به باران نبود، تازه اونجایادش افتاد که امشب باران زیادی تو خودش بوده و حتی به کلمه هم با اون حرف نزده ، خواست بره پیششو ازش بخواد که با اون بر گرده ولی یه آن پشیمون شدو سوار ماشینش شد..
طناز تو دلش می خندیدو مدام سعی میکرد توماژ سرگرم کنه و هرچی بیشتر دور می شدن حس رضایت وجودشو پر می کرد، توماژ وقتی پیچ اول جاده رو گذروند ، دلش به شور افتاد، همش حس می کرد باید همین امشب با باران حرف بزنه تا این بغض تبدیل به یه حس بد نشه ...
تو این افکار بودکه ماشین توهان از کنارش ردشد ، دلش خواست نگاهی به باران بندازه ولی وقتی سر چرخوند تا اونو ببینه ته دلش لرزیدو همچین پاشو روی ترمز گذاشت که طناز با صورت به جلو پرتاب شد ...
-چی شد توماژ خان ؟
-باران ! باران تو ماشین توهان نیست !
طناز آب دهنش رو قورت دادو گفت:
-خوب شاید با یکی دیگه از بچه ها اومده ؟
-نه محال !
-ای بابا چرا محال ؟
توماژ نگاه غضب آلودشو به اون دوختو شماره توهانو گرفت ...
-توهان باران کجاست ؟
-مگه با تو نیست ؟
صدای نعره توماژ بلند شد ...
-نه احمق جون ، اگه با من بود که از تو نمی پرسیدم !
-شاید با بهزاد !
-بگو بایسته ، بگو همین الان بایسته ...
-باشه باشه ...
-توماژ پیاده شدو دوید سمت ماشین بهزاد ...
-باران ...باران کجاست ؟
-نمی دونم فکر کردم یا پیش تو یا با تو هان برگشته !
-خدا لعنتتون کنه ، خدا لعنتتون کنه ، تنهاش گذاشتین ! بی معرفتا تنهاش گذاشتین ؟
توماژ بغضش گرفته بودو حس می کرد یه چیزی جلوی راه نفسشو گرفته ...
-به خدا اگه بلایی سرش اومده باشه روزگارتون رو سیاه می کنم ...
-باهاش تماس بگیر ببین کجا مونده...
- خیلی نفهمی آخه اونجا آنتن نمی ده ...
اینو گفتو دیگه منتظر جواب بقیه نشد، دوید سمت ماشینو عصبی رو کرد به طنازو گفت:
-پیاده شو ، باران جا مونده ...
-پس من با بچه ها بر می گردم ...
-هر غلطی می خوای بکن فقط سریع پیاده شو ....
طناز بغض کرده و نق نق کنون از ماشین پیاده شدو تا تونست به باران لعنت فرستاد ...
توماژ خودش تنهایی برگشت سمت بارانو بهزادو توهانم دنبالش رفتن بقیه هم برگشتن هتل ...
با ماشین شاید پنج دقیقه بیشتر نرفته بودن ، که اونو سریع طی کرد، ولی خوب مسیر که نمی شد با ماشین رفت تقریبا" طولانی بود...
تا جایی که می شد با ماشینش ادامه دادو بقیه راهو پیاده شدو دوید ، باید اول از روستا رد می شد تا به باران می رسید ،توی مسیرم به هر کی می رسید سراغی ازش می گرفتو وقتی نا امید می شد بازم می دوید ...
تا اینکه از روستا بیرون اومدو دوید سمت تش کوه ، می دویدو بارانو خدار و باهم صدا می زد ، ته دلش غوغا بود! اگه بلایی سر باران می اومد قطعا" تا آخر عمر خودشو نمی بخشید!
مسیر سنگی که پر بود از سنگای درخشان رو رد کرد...
باران خدا خدا می کرد بغضشو فرو می دادو چشم به راه بود که کسی واسه نجاتش بیاد ، هیچ نوری جز نور ستاره های آسمون نبودو اون داشت از ترس جون میداد، اصلا" نمی دونست کجاست یا باید چیکار کنه ! ولی به خودش نهیب زد ...